اسلامگرایی یک ایدئولوژی سیاسی با هدف نابودی حکومت سکولار و استقرار حکومت دینی است. میتوان آن را قیامیبر ضد ارزشهای غربی و واکنشی به بحران جهان اسلام در رویارویی با مدرنیته دانست.
تصویب قانون “منع اسلام سیاسی” در فرانسه و همزمان کشف و خنثیسازی یک طرح بزرگ ترور محافل اسلامگرا در آلمان، بار دیگر موضوع “اسلامگرایی” را در کانون توجه افکار عمومی قرار داد. این رویدادها انگیزهای است تا در این مفهوم درنگی کنیم.
این یادداشت در وهله نخست بحثی مفهومی درباره “اسلامگرایی” است و به بستر و علل پیدایش آن هم گذرا اشارهای میکند. بررسی دیگر جنبههای این پدیده مانند خاستگاههای نظری، اشکال پدیداری، شیوههای مبارزاتی، ارتباط آن با تروریسم و جهادگرایی، یهودستیزی، مردسالاری و زنستیزی آن و عناصری که آن را به عنوان جنبشی “نوتوتالیتر” مسجل میکنند، طبعا در چارچوب محدود این یادداشت نمیگنجد و باید به آنها جداگانه پرداخت.
رؤیای “بازگشت به گذشته”
قرن بیستم برای کشورهای اسلامی فاجعهبار آغاز شد. پس از سدهها برتری کشورهای غرب در حوزههای علمی، تکنیکی، اقتصادی و اجتماعی، با شکست امپراتوری عثمانی در جنگ جهانی اول، جهان اسلام با ناکامی سیاسی بزرگی هم روبرو شد. بخشهای گستردهای از خاورمیانه در جنگ ویران شد، امپراتوری عثمانی فروپاشید و بساط خلافت و سلطانیسم برچیده شد.
این شکست برای سرزمینهای اسلامی تحقیرآمیز و خفتبار بود. قدرتهای پیروز بریتانیا و فرانسه در بقایای سرزمین عثمانی به شکلگیری حکومتهای مدرنیستی کمک کردند؛ حکومتهایی که در راس آنها نیروهای عمدتا غیرسنتی با الگوبرداری از دولتهای ملی سکولار غربی، اما با روشهای آمرانه فرمانروایی میکردند.
محافل اسلام سنتی در دانشگاه الازهر قاهره که بزرگترین مرکز فکری کشورهای اسلامی بود، در رویارویی با چنین وضعی هیچ بدیلی نداشتند. اما از اواخر دهه ۲۰ قرن بیستم جریانهایی پدید آمدند که خواهان تأسیس مکتب سیاسی تازهای بر پایه آموزههای اسلام و رفتن به سوی یک جامعه ایدهآل اسلامی بودند. آنها نظامهای سکولار در کشورهای اسلامی را “جاهلیت نوین” و عامل فساد و تباهی میدانستند و معتقد بودند که همه مشکلات کشورهای اسلامی را میتوان با ایجاد “نظام اسلامی” حل کرد. این جریانها که نخست در مصر و هند و پاکستان پدید آمدند و سپس به دیگر کشورهای منطقه گسترش یافتند، پیشگامان حرکتی بودند که بعدها “اسلامگرایی” خوانده شد.
گفتنی است که تا “جنگ شش روزه” میان کشورهای عربی و اسرائیل در سال ۱۹۶۷، “ناسیونالیسم عربی” و “سوسیالیسم عربی” ایدئولوژیهای مسلط سکولاریستی در این کشورها بودند. اما شکست نظامی کشورهای عربی از اسرائیل، زمین را زیر پای ناسیونالیسم و سوسیالیسم عربی خالی کرد و بسیاری از مردم از بیلیاقتی و ناکارآمدی حکومتهای خود سرخورده و خشمگین شدند.
برای جریانهای اسلامگرا که از سالها پیش مشغول سازماندهی خود بودند، زمینه مناسبی فراهم آمد تا خود را به عنوان بدیل جریانهای حاکم مطرح کنند. قصد آنان از همان آغاز مبارزه با ایدئولوژیهای “ناسیونالیسم”، “پانعربیسم” و “سوسیالیسم عربی” و مآلا برچیدن بساط حکومتهای سکولار در این کشورها بود. اسلامگرایان همچنین خواهان بازگرداندن اسلام به عنوان تنها خط مشی تعیینکننده حیات اجتماعی و سیاسی بودند و میکوشیدند فاصلهای را از میان بردارند که روند نوسازیمدرنیستی در کشورهای اسلامی میان دین و حکومت پدید آورده بود.
برای نخستین اندیشهپردازان رادیکال اسلامگرا، جامعه مسلمانان در مدینه در صدر اسلام، الگوی موفقی برای “امت اسلامی” بود، اما به باور آنان “حاکمیت الله” به طور کامل تحقق نیافته بود و باید متحقق میشد. در واقع این نیروها رستگاری را در “بازگشت به گذشته” جستجو میکردند، چرا که آینده آرمانی خود را در گذشتهتحققیافته میدیدند. این رؤیا برای منطقه خاورمیانه پیامدهای دامنهداری داشت.
پدران معنوی از بنا تا خمینی
در سال ۱۹۲۸ معلمی به نام حسن البنا در مصر تشکیلات “اخوانالمسلمین” را پایهگذاری کرد که میتوان آن را پیشگام بسیاری از دیگر جریانهای اسلامگرا در منطقه دانست. اخوانالمسلمین بدوا سازمانی خیریه بود، اما به سرعت به جریانی تودهای با سلسلهمراتب سازمانی تبدیل شد و به سراسر مصر و کشورهای همسایه گسترش یافت. حسنالبنا در نوشتههای خود خواهان بازگشت به صدر اسلام و ایجاد یک نظام اجتماعی اسلامی بود. او با احزاب سیاسی مخالف و معتقد بود که “امت اسلامی” باید در یک جبهه فراگیر متحد شود. به باور او قوانین مصر را باید با قوانین شریعت سازگار کرد.
دومین نظریهپرداز اسلامگرا ابوالاعلی مودودی بود که در خانوادهای مسلمان در شمال هند زاده شد. او در دهه ۳۰ نظریه سیاسی خود را ارائه و اعلام کرد که فقط خدا قانونگذار است و باید همه نظامهای حکومتی را که به دست آدمیان ساخته شدهاند “کافرکیشی نوین” دانست و آنها را برانداخت. دیدگاههای مودودی همزمان از ایدئولوژیهای توتالیتر غربی تاثیر پذیرفته بود. فاشیسم را به این سبب میستود که تلاش میکرد راه سومی میان کاپیتالیسم و سوسیالیسم بیابد. کمونیسم را هم به این سبب میستود که موفق شده بود کل حکومت را در خدمت یک ایدئولوژی سیاسی قرار دهد. مودودی در سال ۱۹۴۱ حزب “جماعت اسلامی” را مطابق الگوی لنینی “حزب کادرها” بنیادگذاری کرد. او پس از جدایی پاکستان از هند در سال ۱۹۴۷ به پاکستان رفت و با حزب خود در آنجا تاثیرگذار بود.
آرای مودودی در اواخر دهه ۴۰ در مصر روی روزنامهنگار جوانی به نام سید قطب تاثیرگذاشت. او رسالههایی نوشت و تاکید کرد که مسلمانان باید علیه نظامهای سیاسی ساخته دست بشر قیام کنند. ایدههای او در دهه ۷۰ در مصر روی چند گروه اسلامی رادیکال تاثیر گذاشت و آنها را به ترور دولتمردان، نظامیان و گردشگران در مصر برانگیخت. سید قطب را پدر معنوی گروههای جهادی در منطقه میدانند. او دموکراسی را “تعطیل حکم الله” میدانست.
اسلامگرایی در ایران رنگ شیعی داشت و اگر از “جمعیت فداییان اسلام” بگذریم، با نام روحالله خمینی گره خورده است. خمینی از اوایل دهه ۴۰ خورشیدی (۶۰ میلادی) به مخالفت با شاه پرداخت و سیاستهای او را ضداسلامی و در خدمت استعمارگران خواند. او در نخستین پرش خود برای کسب قدرت در خرداد ۱۳۴۲ ناکام ماند و توسط حکومت بازداشت و تبعید شد. اسلامگرایی خمینی در این دوره هنوز صورت منفعل داشت و به مخالفت با اصلاحات شاه و ضدیت با دادن حق رای به زنان بازمیگشت. اما او بعدها در تبعید نظریه حکومتی خود درباره “ولایت فقیه و حکومت اسلامی” را تدوین کرد.
روحالله خمینی
به باور خمینی بیگانگان قوانین قضایی و سیاسی اسلام را از اعتبار انداختهاند و قوانین اروپایی را جانشین آن کردهاند. نیت آنان تحقیر اسلام و طرد آن از جوامع اسلامی و حمایت از دولتهای دستنشاندهای است که راه را برای فساد هموار میکنند. به گفته خمینی استعمارگران چنین القا میکنند که اسلام فاقد دولت و نهادهای دولتی است. پس وظیفه مسلمانان است که برای ایجاد یک “حکومت اسلامی” به پا خیزند و با انقلابی به تسلط فکری بیگانگان و حکومتهای دستنشانده آنان پایان دهند.
با انقلاب سال ۱۳۵۷ و سرنگونی حکومت شاه، اسلامگرایی خمینی به طور فعال وارد صحنه سیاسی شد و به تاسیس “جمهوری اسلامی” و استقرار “حکومت الهی” انجامید. قدرتیابی اسلامگرایان شیعی در ایران پس از “جنگ شش روزه” دومین تکانهنیرومند برای گسترش اسلامگرایی در منطقه بود و نیروهای اسلامگرا را برانگیخت تا مطابق الگوی ایران تلاش کنند بر قدرت چنگ اندازند و با ایجاد حکومتهای دینی، قوانین شرعی و ارزشهای اسلامی را بر جوامع خود حاکم کنند. آنچه در دیدگاههای کسانی چون بنا، مودودی، قطب و خمینی مشترک بود و مانند خط سرخی تداوم داشت، دشمنی عمیق همه آنان با حکومتهای سکولار و خواست اسلامی کردن جامعه از طریق برقراری قوانین شرعی بود.
ایضاح مفهومی اسلامگرایی
اسلامگرایی را در وهله نخست “سیاسی کردن دین اسلام” نامیدهاند. اما اسلامگرایی در واقع یک ایدئولوژی سیاسی با جهتگیری دینی است که نظریهپردازان اسلامی آن را در رویارویی فکری با جهانبینیهای غربی تدوین کردهاند. از این رو آمیزهای است از عناصری که قرنهاست در افکار اسلامی وجود دارند و رگههایی از جهانبینیهای غربی.
اینکه قوانین اسلامی را باید با کمک نهادهای حکومتی به کرسی نشاند یا قلمرو اسلام را با “جهاد” گسترش داد، در تاریخ سرزمینهای اسلامی موضوع تازهای نیست. اما برای نمونه، استفاده از “تئوریهای توطئه” یهودستیزانه، از الگوهای فکری اروپایی برگرفته شده است؛ یا ایدههایی مانند ایجاد “اقتصاد اسلامی” و “دانش اسلامی” تلاشهایی است از سوی نظریهپردازان اسلامی برای اینکه فرهنگ اسلامی را به دانش مدرن مجهز نشان دهند و به زعم خود میان اسلامگرایی و جهانبینیهای غربی توازنی برقرار کنند.
اسلامگرایی را میتوان قیامی بر ضد غرب و ارزشهای آن و بنابراین واکنشی فرهنگی در برابر معارضهای دانست که مدرنیته به حوزه فرهنگ اسلامی تحمیل کرده است. در واقع باید آن را واکنشی تدافعی در برابر بحرانی دانست که نتیجه رویارویی اسلام با مدرنیته است؛ یا اگر دقیقتر بگوییم، اسلامگرایی محصول بنبست اسلام و حوزه فرهنگ اسلامی در رویارویی با مدرنیته است.
اسلامگرایی از بحرانی دوگانه سرچشمه گرفته است: نخست بحران ساختاری و شکست الگوهای سکولار دولت ملی در جهان اسلام که تلاش اسلامگرایان برای “غربستیزی” و “غربزدایی” را در پی داشته است؛ و دوم بحران هویتی و فرهنگی که به یک جهتگیری هنجاری تازهو ایجاد یک جهانبینی دینی سیاسیشده انجامیده است. بیهوده نیست که اسلامگرایان فرهنگ غرب را برای خود هم معارضهای سیاسی و هم تهدیدی فرهنگی میبینند.
اسلامگرایی همچنین قیامی بر ضد رهایی روحی انسان از تصویر خدامحوری جهان و نیز علیه “خدازدایی” از مناسبات آدمی با جهان است. در کانون قیام اسلامگرایان، نفرتی بیپایان نسبت به فرهنگ مدرنیته یا هر آنچه هنوز از آن باقی مانده است جای دارد: جدایی دین و حکومت، حقوق بشر، آزادیهای دموکراتیک، برابری حقوقی زن و مرد و مومن و بیدین، حق نقد دین و غیره.
آنچه اسلامگرایان و بنیادگرایان اسلامی رنگارنگ را بر ضد مدرنیته برمیانگیزد، تجربه تاریخی فرهنگی است که از یک جنبش منتقد دین برخاسته است و نیروی عملی و انتقادی پیروزمند خود را از رهایی روحی انسان و تصویر انسانمحوری جهان میگیرد؛ یک هومانیسم رهاییبخش که تحقیر و خوارشماری و ازخودبیگانگی آدمی را هدف گرفته بود و هدف گرفته است. بیهوده نیست که اسلامگرایان میخواهند پروژه “دِسکولاریزه کردن جهان” را جانشین “افسونزدایی از جهان” کنند.
اسلامگرایی گزینهافراطیشدهای از ایدهها و الگوهای تفسیری محافظهکارانهای است که در فضای ویژهفرهنگی اسلام وجود داشتهاند و بنابراین بر شالودهپیشینه تاریخی خود یعنی قوانین سنتی اسلام استوار است. از این رو میتوان درهمتنیدگی اجتماعی، سیاسی و ایدئولوژیک تنگاتنگی را میان نیروهای محافظهکار و سنتگرای مسلمان و اسلامگرایان نشان داد.
اما همزمان باید توجه داشت که اسلامگرایان همان سنتگرایان یا محافظهکاران اسلامی به معنای متعارف کلمه نیستند. آنان جهان مدرن را در کل آن طرد نمیکنند، بلکه حتی آمادهاند در تحقق نظام سیاسی اسلامی مورد نظر خود از دستاوردها و ابزارهای مادی جهان مدرن استفاده کنند. به دیگر سخن، آنان میخواهند تکنولوژی و دستاوردهای مادی غرب را در خدمت تعبیری بنیادگرایانه از دین قرار دهند. اما همانگونه که گفتیم اسلامگرایان از دستاوردهای معنوی مدرنیته مانند دموکراسی، حقوق بشر، سکولاریته و لائیسیته، پلورالیسم و فردگرایی بیزارند و آنها را طرد میکنند.
اکنون با توضیحات بالا میتوانیم برای اسلامگرایی تعریفی به دست دهیم: اسلامگرایی مفهومی کلی برای اطلاق به آن ایدئولوژیهای سیاسی گوناگونی است که عمدتا بر پایه آموزههای دین اسلام استوار و از این ویژگی بنیادین مشترک برخوردارند که اسلام را دین کامل و همهجانبهای میپندارند که در همهابعاد اجتماعی، حقوقی، سیاسی و اقتصادی دستورالعملهای صریح و نجاتبخشی عرضه کرده است و بنابراین نه تنها میتواند، بلکه باید به عنوان نظامی حکومتی برقرار گردد.
بر پایهاین تعریف میتوان گفت که اسلامگرایی واجد دو ویژگی بنیادین است: نخست اینکه یک ایدئولوژی حکومتی است و دعوی کسب قدرت سیاسی انحصاری را دارد؛ و دوم اینکه خواهان انهدام حکومت سکولار و جانشین ساختن آن با حکومتی دینی است.
به باور اسلامگرایان، اسلام سرچشمه همه جنبههای حیات اجتماعیست که سیاست، اقتصاد، حقوق، آموزش و پرورش و تنظیم رابطه زن و مرد را دربرمیگیرد. تنها با بازگشت به قرآن و سنت میتوان به “اسلام واقعی” رسید و بدون حکومت دینی، زندگی مسلمانان غیراسلامی و از دیانت راستین به دور است. بنابراین سیاست و دیانت باید یکی باشد. قرآن و محمد حکومت سکولار و ملت را به رسمیت نمیشناسند و در حکومت اسلامی موضوع بر سر حاکمیت مردم نیست، بلکه بر سر به کرسی نشاندن قوانین شرعی در سرزمینهای اسلامی و مآلا سراسر جهان است.
اسلامگرایان چنین تبلیغ میکنند که ایمان واقعی را تنها میتوان در یک حکومت اسلامی تضمین کرد. “حاکمیت الله” با “حاکمیت مردم” در تضاد است و کسی که “حاکمیت مردم” را به عنوان بدیلی در ردیف “حاکمیت الله” قرار میدهد “مشرک” است. بنابراین تلاش برای ایجاد “حاکمیت مردم” در اسلام حرام است و همه نظامهای دموکراتیک غیراسلامی هستند.
اسلامگرایان با دولت ملی به سبب سرچشمه غربی و سکولار آن مخالفاند. به باور آنان، صلیبیان اندیشههای سکولار را مانند “ویروسی” وارد جهان اسلام کردهاند. برخی از اسلامگرایان حتی از این هم فراتر میروند و در هر اقدام سکولاری “توطئه یهودیان” را میبینند. نفرت اسلامگرایان از “سکولاریته” و “لائیسیته” از همینجا ناشی میشود. اما اسلامگرایان فقط با ارزشهای سکولار مخالف نیستند، بلکه اخلاق فرافرهنگی را هم رد میکنند.
بنیادگرایی اسلامی و اسلامگرایی
گاهی در مباحث نظری به جای “اسلامگرایی” از اصطلاح “بنیادگرایی اسلامی” استفاده میکنند. گفتنی است که مفهوم “بنیادگرایی” نخستین بار در مباحث تئولوژیک مسیحیت مطرح شد و “بنیادگرایان مسیحی” به فرقههایی گفته میشد که مخالف روش تاریخی و منتقدانه در مباحث تئولوژیک مسیحیت بودند و مرجعیت و خطاناپذیری کتاب مقدس و لزوم فهم کلمه به کلمه آن را یک اصل میدانستند. از این منظر “بنیادگرایی دینی” به معنی پذیرش غیرانتقادی کتاب مقدس و نیز مخالفت با رویارویی انتقادی علمی با متون دینی و ناتوانی در قابلیت انطباق با وضعیتهای تغییریافته زندگی فهمیده میشد و رویکردی در مخالفت با پلورالیسم به شمار میرفت. بعدها اصطلاح “بنیادگرایی” برای ادیان دیگر نیز به کار رفت. اما باید توجه داشت که در “اسلامگرایی” موضوع اصلی نه بر سر تعبیری تئولوژیک، بلکه بر سر یک “ایدئولوژی حکومتی” است.
برخی از پژوهشگران معتقدند که میتوان اسلامگرایی را شکل پدیداری خاصی در بنیادگرایی اسلامی دانست و در واقع اسلامگرایی شکل رادیکالیزه شده بنیادگرایی اسلامی است. اما شماری نیز میان آن دو تمایز قائل میشوند. از دیدگاه آنان، “بنیادگرایان اسلامی” نیروهای سنتگرا و محافظهکاری هستند که معتقدند مسلمانان باید با بازگشت به سرچشمه و اصول اسلام، نخست تلاش کنند خود و سپس تدریجا جامعه را دگرگون کنند. اما “اسلامگرایان” نیروهایی هستند که معتقدند باید نخست قدرت سیاسی را تصرف و سپس از طریق برقراری حکومت اسلامی جامعه را اسلامی کرد. در نتیجه هر کس که در رویکرد خود یک بنیادگرای اسلامی، یعنی خواهان تعهد بیچون و چرا به قرآن و سنت و بازگشت به اصول دین است، لزوما طرفدار کسب بلاواسطهقدرت سیاسی و ایجاد یک حکومت دینی نیست. به دیگر سخن، اگر چه هر اسلامگرایی همزمان بنیادگراست، ولی هر بنیادگرایی لزوما اسلامگرا، یعنی طرفدار کسب قدرت سیاسی از راه برانداختن حکومت سکولار نیست.
همچنین در مباحث نظری گاهی به جای “اسلامگرایی” از اصطلاح “اسلام سیاسی” استفاده میکنند. اما این اصطلاح نیز مناقشهبرانگیز است و بسیاری از پژوهشگران معتقدند که اسلام از بنیاد دینی سیاسی است و میان اسلام به عنوان دین و اسلامگرایی به عنوان ایدئولوژی تفاوتی اساسی وجود ندارد.
در این رابطه در میان پژوهشگران با سه دیدگاه متفاوت روبرو هستیم: نخست کسانی که معتقدند میان اسلام و اسلامگرایی تفاوتی وجود ندارد، زیرا همه آموزههای اصلی اسلامگرایی از قرآن، سنت و حدیث گرفته شده است و اسلام به مثابه دین هم در سیاست و هم در شیوه زندگی دخالت میکند. از این دیدگاه اسلام و اسلامگرایی را تا زمانی نمیتوان از یکدیگر تفکیک کرد که مسلمانان قرآن و سنت را به عنوان منابعی مطلق و برای همهزمانها معتبر اعلام میکنند. بنابراین تمایز قائل شدن میان اسلام و اسلامگرایی، افسانهسرایی محض است.
دوم پژوهشگرانی که معتقدند اسلامگرایان برای هدفهای خود از اسلام استفاده ابزاری میکنند و نمیتوان اسلامگرایی را با اسلام یکی دانست، زیرا در غیر اینصورت باید بیدرنگ هر مسلمانی را یک اسلامگرا دانست و این با واقعیت سازگار نیست.
گروه سومی از پژوهشگران نیز موضعی در میان دو موضع بالا دارند و معتقدند که به هر حال این واقعیتی است که اسلامگرایی با اسلام سازگاریدارد و باید جایگاه استناد به اسلام را در اسلامگرایی دید، اما همزمان باید پذیرفت که اسلامگرایی تنها تعبیر از اسلام نیست، بلکه یکی از تعابیر ممکن آن است. همچنین باید به این واقعیت توجه داشت که مسلمانان میانهرو تا کنون نتوانستهاند از خود توانایی سرکردگی نشان دهند و جریانهای تاثیرگذار و پایداری بسازند که با ارزشهای مدرن مانند دموکراسی و حقوق بشر و آزادیهای فردی و پلورالیسم سازگار باشند. برعکس اسلامگرایان توانستهاند پیگیرانه و مؤثر اسلام را به شالودهیک ایدئولوژی افراطی ناکجاآبادی تبدیل کنند.
بدیهی است که هر مسلمانی فقط اعتقادات دینی خود را درست میپندارد و از این جهت نمیتوان او را اسلامگرا دانست. مشکل در جایی آغاز میشود که فرد مسلمان بخواهد اعتقادات خود را برای تنظیم روابط اجتماعی به معنی نظام حقوقی و حکومتی به کار بندد. در این حالت است که از اسلامگرایی سخن میگوییم. بیهوده نیست که هدف همه اسلامگرایان ـ چه “جهادگرا” و چه “نهادگرا” ـ از میان بردن جدایی میان دین و حکومت و استقرار یک “حکومت الهی” به معنای تئوکراتیک کلمه است.
اما در یک “حکومت الهی” عالیترین بنیاد مشروعیت یا حقانیت مردم نیستند، بلکه “خداوند” است؛ یعنی کسانی باید حکومت کنند که مشروعیت خود را نه از زمینیان، بلکه از “آسمان” میگیرند. اینان هم شماری اندک از فقها و علمای دینی هستند که وظیفه خود را “تعبیر درست” حقوقی از قرآن میدانند. بر این پایه “حکومت الهی” نظامی دیکتاتوری از آب درمیآید که در آن حقانیت مردمی، انتخابات آزاد و اپوزیسیون واقعی وجود ندارد. اگر هم گاهی نمایشی به نام “انتخابات” برگزار شود، موضوع در آن صرفا برای تایید کسانی است که پیشتر اقلیتی اندک آنان را “انتصاب” کردهاند. اسلامگرایان برای کسب قدرت گاهی به صندوق رای متوسل میشوند، اما اسلامگرایان هرگز حاضر نیستند به حکم صندوقرای از قدرت کنار بروند.
اسلامگرایان در “نظام الهی” بر دولت، حقوق و جامعه تسلط تام دارند و آنها را در چنگ ایدئولوژی خود نگه میدارند. در چنین نظامی از آزادی و حقوق بشر اثری نیست و مردم باید مطیع دکترین حکومتی باشند. برای ارزشهای فردی جایی باقی نمیماند و همه به “امت” تبدیل میشوند. ایدئولوژی همگن دینی که ادعای “حقیقت مطلق” دارد، پلورالیسم را برنمیتابد و هنجارها و قواعد حکومت دموکراتیک را بیاعتبار میداند.
اکنون با توضیحات بالا میتوان شاخصهای اصلی اسلامگرایی را چنین جمعبندی کرد:
۱ـ اسلامگرایی یک ایدئولوژی سیاسی با جهتگیری دینی است و بنابراین طبیعتی دوگانه دارد.
۲ـ اسلامگرایی خواهان انهدام حکومتهای ملی سکولار است.
۳ـ اسلامگرایی خواهان استقرار “نظام الهی” است و دموکراسی را مخالف “حاکمیت الله” میداند.
۴ـ اسلامگرایی خواهان برقراری قوانین شرعی و هنجارهای برخاسته از آن به جای قوانین عرفی است.
۵ـ اسلامگرایی خواهان “دِسکولاریزه” کردن جهان و ایجاد نظم جهانی تازهای به جای نظم کنونی است.
پرچم “دولت اسلامی” (داعش)
تهدیدی برای صلح جهانی
با توجه به همین شاخصهاست که اسلامگرایی را یک ایدئولوژی “نوتوتالیتر” و “فاشیسم قرن بیست و یکم” ارزیابی میکنند. توتالیتاریسم سنخی از نظامهای مبتنی بر ترور و ایدئولوژی است که تجلی آن را در کمونیسم، فاشیسم و نازیسم قرن بیستم دیدهایم. این سنخ حکومتی از آن جهت با دیگر نظامهای سرکوبگر متفاوت است که دیکتاتوری آن فقط به کارکردهای حکومتی محدود نیست، بلکه میخواهد در همه عرصههای جامعه و زندگی انسانها دخالت کند و با ایجاد وحشت و ارعاب همه چیز را در چنگ ایدئولوژی خود نگه دارد. ارزیابی اسلامگرایی به عنوان جنبشی نوتوتالیتر موجه و دارای پشتوانه علمی است و همین امر سازگاری آن با دموکراسی را بلاموضوع میکند. معنی این سخن آن است که همانطور که فرضا نمیتوان “فاشیست دموکرات” یافت، نمیتوان “اسلامگرای دموکرات” هم یافت.
ایدئولوژی اسلامگرایی مسلمانان را به مسیری رهاییستیز، بندهوار در رابطه با دین و استیلاجویانه در برابر دگراندیشان سوق میدهد. این ایدئولوژی بر دشمنپنداری ناب استوار است و خصلت به غایت ضدپلورالیستی و هژمونیال دارد. همه گرایشهای گوناگون اسلامگرا مضمونا جریانهای توتالیتر پدیدآوردهاند و اسلامگرایان هر جا به قدرت رسیدند، فاجعه آفریدند. آنان از همگان برای فعالیتهای خود انتظار رواداری دارند، اما هر جا در قدرت باشند دگراندیشان را سرکوب میکنند.
اسلامگرایان مفهوم “امت” را احیا کردند تا از آن به عنوان مرزی میان مسلمانان و غیرمسلمانان استفاده کنند، اما این مرز به سرعت به مرزی میان “خودی” و “غیرخودی” در میان خود مسلمانان تبدیل شد. احزاب و فرقههای رنگارنگ اسلامگرا در منطقه غالبا یکدیگر را قبول ندارند و حتی با هم به دشمنی و جنگ میپردازند.
اسلامگرایی جنبشی خردستیز و پرخاشجویانه است که با سیاسی کردن دین، به تمدنهای گوناگون جهان هم ابعادی سیاسی میدهد و به مهمترین عامل رویارویی میان تمدنهای جهان تبدیل شده است. اسلامگرایان نه تنها دنبال تشکیل پلهای ارتباطی میان فرهنگها و تمدنها و همزیستی مسالمتآمیز مردم جهان نیستند، بلکه هر جا بتوانند چنین پلهایی را ویران میکنند. آنان خود را “جهادگران در راه خدا” میدانند و با بینش فرجامشناختی و آخرالزمانی خود جهان را به سوی وضعیتی بحرانی سوق میدهند.
در روزگاری که “سکولاریته” و “راسیونالیته” میتوانند به عنوان حلقه پیوندی میان فرهنگها و تمدنهای گوناگون بشری عمل کنند، اسلامگرایی به عامل تشدید منازعههای عصر جهانیشدن تبدیل شده است. این پدیده یکی از معارضههای اصلی قرن بیست و یکم و تهدیدی برای صلح جهانی است.
* مطالب منتشر شده در صفحه “دیدگاه” الزاما بازتابدهنده نظر دویچهوله فارسی نیست.