
در میان صدای گلولهها و فریادها، صدای یک بوق ساده از پراید سبزرنگی در سنندج، روایتگر شجاعت جوانی شد که تنها با ابراز همدردیاش با مردم، جانش را از دست داد. یحیی رحیمی، ۳۱ ساله، با بوق زدن کشته شد؛ و با او، صدای اعتراض یک ملت زخمیتر شد.
۱۶ مهرماه ۱۴۰۱، سنندج. شهر در التهاب است، خیابانها پر از فریاد. مردم با هر آنچه در اختیار دارند، صدای اعتراضشان را بلند میکنند. در این میان، یحیی رحیمی، جوانی اهل همین شهر، پشت فرمان پراید سبز رنگش نشسته بود؛ در حال عبور از خیابان، چند بوق کوتاه و اعتراضی میزند. شاید کسی صدایش را نشنید، اما حکومت شنید؛ و آن چند ثانیه کافی بود تا جان او را نشانه بگیرند.
گلولهای از سوی نیروهای نظامی سرش را شکافت و بدن بیجانش بر زمین افتاد. یحیی کشته شد، نه به جرم حمله یا آشوب، بلکه به جرم بوق زدن. بوقی که برای بسیاری فقط صداست، اما در آن روز، نماد مقاومت بود.
او از فعالان اجتماعی شهر بود؛ انسانی عادی با قلبی بزرگ. زندگیاش ساده اما پرمعنا بود. در روزی که مردم جان بر کف گرفته بودند، یحیی هم سهم خود را ادا کرد؛ حتی اگر تنها با فشردن چند بار دکمه بوق.
همسرش، با صدایی خفه از اشک و اندوه، میگوید:
«مردم نمیدانند که من تمام زندگیم را سر بوق زدن از دست دادم.»
این جمله، عمق فاجعه را نشان میدهد. مرگ یحیی تنها یک جانباختن نبود، بلکه فروپاشی یک زندگی، یک عشق، و هزاران آرزو بود.
یحیی رحیمی اکنون یکی از چهرههای خاموش اما ماندگار خیزش «زن، زندگی، آزادی» است. نامی در کنار دهها و صدها نام دیگر، که یادشان باید زنده بماند. یاد او نه برای سوگواری، که برای انگیزهای دوباره در مسیر مبارزه با سرکوب.
امروز صدای بوق یحیی دیگر شنیده نمیشود، اما پژواک آن هنوز در خیابانهای سنندج جریان دارد. صدای بوقی که میگوید: «ما هستیم، ما ایستادهایم، ما فراموش نمیکنیم.»
یحیی، نماد شجاعتیست که حتی در سکوت هم فریاد میزند.