گلستان هفتم و حقیقت ماموران نیروی انتظامی
ابراهیم اللهبخشی – ایران وایر
۳۰ آذر بود که «حمید فرخنژاد»، بازیگر، در پی خروج از ایران در گفتوگو با تلویزیون «ایران اینترنشنال»، به واقعه «گلستان هفتم» پرداخت. او گفته بود که ماموران نیروی انتظامی توانستند جلوی خونریزی را در شب واقعه بگیرند.
این مطلب، روایت «ابراهیم اللهبخشی»، از برخوردهای ماموران نیروی انتظامی با دراویش گنابادی است. این درویش گنابادی شب واقعه، سر و انگشتهایش شکست، کتک خورد، از انتقالش به بیمارستان جلوگیری شد، حبس کشید و حالا در تبعید به سر میبرد؛ سرنوشتی که ماموران نیروی انتظامی مجریان بخشی از آن بودند.حمید فرخنژاد پس از واقعه گلستان هفتم، از نیروی انتظامی تشکر کرده بود. این موضوع پس از خروج او از ایران و موضعگیری علیه رهبر جمهوری اسلامی و حامیانش، توسط منتقدان فرخنژاد بار دیگر مطرح شد.
او در گفتوگو با «ایراناینترنشنال»، در اینباره مورد سوال قرار گرفت.
به گفته خودش، خانه او در «گلستان هشتم» واقع شده و «تمام واقعیت» را از یک خیابان آنسوتر شاهد بوده است.
فرخنژاد میگوید: «نیروهای انتظامی ایستاده بودند دو طرف و دراویش هم وسط بودند. حدود ساعت ۱:۳۰-۲ شب بود که ۱۰۰-۱۵۰ بسیجی، ازاین لباس مشکیها، ریختند. نیروی انتظامی حائل بین لباس شخصیها و دراویش شد، به وظیفه ذاتیاش عمل کرد و جلوی خونریزی را گرفت.»
روایت ابراهیم الله بخشی اما، روایتی کاملا متفاوت است.
ساعت ۶ عصر – ۳۰بهمن۱۳۹۶
دو روز بعد از بازداشت «نعمتالله ریاحی» از دراویش گنابادی، گروهی از همکیشان او، مقابل کلانتری ۱۰۲ پاسداران تجمع کرده بودند. آنها خواستار آزادی بیقید و شرط ریاحی بودند. نیروهای امنیتی از ساعت یک ظهر به حالت آمادهباش درآمده بودند. دراویش به سمت خانه «نورعلی تابنده»، قطب دراویش گنابادی رفتند و در آنجا تجمع کردند. هرچه حضور دراویش پررنگتر میشد، بر تعداد لباسشخصیهای چماقبه دست و نیروهای امنیتی هم افزوده میشد. ساعت ۱۹:۳۰ اتوبوسی به سمت ماموران حرکت کرد که بعدها، «محمد ثلاث» را به اتهام قتل ماموران اعدام کردند.
بعد از واقعه اتوبوس، دراویش در گلستان هفتم، از همه طرف محاصره شدند؛ از سمت شمال و جنوب خیابان «پایدارفرد»، از ابتدای گلستان هفتم منتهی به خیابان پاسداران، از انتهالی گلستان هفتم، در پشتی بیمارستان گلستان.
نیمهشب ۳۰ بهمن، تا ساعت مورد اشاره فرخنژاد
حدودا ساعت ۱۲ شب بود که افرادی از سوی مقامات حکومتی و ماموران نیروی انتظامی برای مذاکره با قطب دراویش، به منزل نورعلی تابنده آمدند. طبق توافقی که صورت گرفت، قرار بود نیروهای انتظامی محل را ترک کنند و در پی آن، دراویش نیز منطقه را پاکسازی کنند.
یک ساعت بعد از این مذاکرات، ماموران نیروی انتظامی عقب کشیدند و جای خود را به نیروهای لباس شخصی دادند. نیروهای تازهنفس با شعار «حیدر حیدر»، تیراندازی به سمت دراویش را شروع کردند. همزمان هم تعدادی از این نیروها به سمت دراویش سنگ پرتاب میکردند. ماموران نیروی انتظامی، پشتیبان این لباس شخصیها بودند.
از شمال و جنوب خیابان پایدارفرد و انتهای گلستان هفتم نیز ماموران نیروی انتظامی شامل «یگانویژه»، «یگان امداد» و «نوپو»، وارد عمل شدند. نیروهای نوپو از پشتبامها با تفنگهای لیزردار بدنهای دراویش را نشانه میگرفتند. شدت تیراندازی و گاز اشکآور به قدری زیاد شده بود که بسیاری از دراویش تیر ساچمهای خوردند، حتی برخی چشم و صورتشان آسیب دید و یکی از آنها حتی از شدت آسیب، بعدتر ناچار به تخلیه یکی از چشمهایش شد. یعنی «احمد براکوهی.»
حمله ماموران نیروی انتظامی و لباسشخصیها به پناهگاه
دراویش در حلقه محاصره، هم دفاع میکردند و هم سرکوب میشدند. بالاگرفتن شدت تیراندازیها به قدری بود که یکی از ساختمانها پارکینگ خود را باز کرد تا دراویش بتوانند پناه بگیرند. ماموران نیروی انتظامی و لباس شخصیها، همگی به ساختمان حمله کردند و ما را که ناگزیر خود را به پشتبام رسانده بودیم، یکییکی به راهپله ساختمان کشیدند.
این نیروها در هر طبقه یک تونل تشکیل داده بودند و ما را از پشتبام تا پارکینگ کتک میزدند، لباسشخصیها با قمه و اشیا برنده و تیز، نیروهای انتظامی با باتوم و شوکر. من بعد از اینکه از این راهپله به پارکینگ رسیدم، با تعداد زیادی از ماموران نیروی انتظامی مواجه شدم، یکی از آنها زیر پای من زد، روی زمین افتادم و آنها چند نفری با چوب و باتوم روی سر و بدن من میزدند، تا جایی که یکی از ماموران به بقیه گفت: «بسه دیگه، مُرد.»
من را به گوشه دیوار انداختند. به هوش آمدم. تمام انگشتهایم کج شده بود، استخوانهایم زیر پوستم میرفت، لباسهایم همه خونی بود. از سرم خون شدیدی میرفت. تعدادی از ما را به همین شکل کتک زدند. به دستهای من از پشت دستبند زدند و به ساختمان نبش «پایدارفرد» منتقل شدیم.
لگدهای ماموران نیروی انتظامی و ممانعتشان از انتقال به بیمارستان
آمبولانس برای انتقال مجروحان به همان ساختمان رسید. قرار شد ما را از پارکینگ به آمبولانس منتقل کنند. در این مسیر، چند مامور نیروی انتظامی که لباس یگانویژه به تن داشتند، جلوی من را گرفتند و با لگد محکم به بیضههایم کوبیدند.
بیصدا و بیحرکت روی زمین افتاده بودم. مامور با پوتین به صورت و سر من زد که از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم، ماموران نیروی انتظامی اجازه انتقال من به آمبولانس را ندادند. یکی از آنها که انگار فرماندهی یک گروه را برعهده داشت، گفت: «اینکه چیزیش نیست. نیازی ندارد به بیمارستان فرستاده شود.»
من را کف اتوبوس خواباندند و چند نفر از دراویش را با تهدید وادار کردند که روی من بنشینند. یکی از ماموران نیروی انتظامی مکرر تهدید میکرد: «اگر از رویش بلند شوید، میزنمتان.»
آگاهی شاپور، بیمارستان، زندان و ماموران نیروی انتظامی
ما را به آگاهی شاپور منتقل کردند. آنجا هم ماموران نیروی انتظامی با لوله و باتوم منتظر ما ایستاده بودند. همانجا از شدت کتکها و درد، برای بار دوم از هوش رفتم. وقتی چشمانم را باز کردم، در بیمارستان «سجاد» روی تخت بودم.
بخش اورژانس بیمارستان بود. موقتا یک آتل به دستم بستند تا اتاق عمل خالی شود و نوبت جراحی به من برسد. قرار شد جراحی به روز بعد موکول شود و تا آن زمان بستری شوم. اجازه دستشویی رفتن گرفتم، مامور محافظ من و بقیه ماموران خوشحال شدند، ابتدا نفهمیدم چرا. اما بعدتر متوجه شدم.
من در آن هنگام، سرم شکسته بود، به یکی از دستهایم آتل بسته بودند، انگشتهای دستم همه شکسته بودند، با همین وضعیت، دستبند و پابند داشتم. به من گفتند سه دقیقه وقت داری، فکر کردم آزار روانی است، اما واقعا تا عدد سه شمردند و همگی با باتوم و لگد به در میکوبیدند که «بیا بیرون» و مکرر فحشهای رکیک میدادند؛ از ترس خشک شده بودم.
لازم است یادآوری کنم که هر پنج نفرشان مامور نیروی انتظامی بودند و لباس فرم به تن داشتند.
دو مامور نیروی انتظامی را به عنوان محافظ بالای سرم گذاشته بودند. دستبندها را برای انتقال به اتاق عمل باز کردند و همگام با کادر درمان شدند. یکی از آنها پیش از رسیدن به اتاق عمل، به سرم کوبید، خونریزی مجدد جاری شد. اعتراض کردم که چرا در حال رفتن به اتاق عمل میزنید؟ مامور دیگر به صورتم تف انداخت و فحشهای رکیک داد.
بعد از انجام جراحی، من هنوز در بخش ریکاوری به هوش نیامده بودم که چند مامور نیروی انتظامی بالای سرم آمدند. آنها من را وادار کردند که بدون ویلچر یا برانکارد، روی پای خودم تا بیرون بیمارستان بروم. خودرو آنها منتظر بود که همراهشان بروم.
در هوای بارانی و سرد شامگاه ۳اسفند، من را که به جز یک لباس نازک بیمارستان چیزی بر تن نداشتم، در عقب وانت بدون کابین خودروی نیروی انتظامی نشاندند و به زندان اوین، دادسرای «مقدسیه» جهت بازپرسی بردند.
همانجا دستور زندان من صادر شد و به زندان «تهران بزرگ» [فشافویه] منتقل شدم. در ورودی تهران بزرگ، سربازهای زندان و سربازهای نیروی انتظامی، برای چندمینبار ما را که حدودا ۲۰-۳۰ نفر بودیم، زیر کتک گرفتند.
به حمید فرخنژاد بایستی یادآوری کرد اتفاقا همان ماموران نیروی انتظامی که او به اشتباه معتقد است در شب گلستان هفتم مانع کتک خوردن دراویش شدند، در آگاهی شاپور آن قدر دراویش را مورد ضربوشتم قرار دادند که «محمد راجی»، زیر همین کتکها و آزارهای نیروی انتظامی کشته شد.