در اینجا نظام حکومتی مورد نظر است و نه ایدئولوژی رژیم که به این مهم پیشتر پرداختهام.* ویژگی ذاتی این رژیم نه تنها دنیای خارج را سرگردان میکند بلکه نیرو های درون رژیم را نیز به اصطکاکهای روزمرّه و گاهی بسیار خشن میکشاند. چون خصلت ذاتیِ همه چیز و هیچ چیز بودن، رژیم را غیرقابل ترمیم میسازد و همکاریهای درونی رژیم نیز طبعاً به نازلترین درجه و زد و خوردهای درونی (مثلاً بین سران سه قوّه) به بالاترین حدّ میرسد.
حال، در شرایط خاص جهانی و منطقهای از یکسو و شرایط سخت اقتصادی و اجتماعی و سن و سال «حضرت آقا» از سوی دیگر، همه اینها دست به دست هم داده تا برخی برای یافتن کورهراهی اندیشه کنند.
برنامه اینست: چگونه میتوان همه چیز را دگرگون کرد بی آنکه همه چیز از هم بپاشد؟!
اینجاست که باز شَبح رضاشاه سر بر میآورد. و این رنجآورترین عذاب روحی برای ارباب سریشم است. در طول تاریخِ شیعهگری در ایران، آخوندها حریفی به دلیری و تیزهوشی و اقتدار رضاشاه ندیده بودند. مشکلشان اینجاست که هرچه او را میکوبند، بزرگتر میشود. آرامگاهش را با خاک یکسان میکنند، ناگهان از جایی دیگر سر از آرامگاه بر میآورد. «قلدر»ش مینامند، فریادِ «رضا شاه، روحت شادِ» انبوه جوانان رضاشاه ندیده را میشنوند. در این اواخر، برخی از همین خودیها، حتا راه حل «رضاشاه اسلامی» را پیش کشیدهاند. اما گویی حتی با افزودهِ «اسلامی» هم غیظ آخوندها فرو نمینشیند. اصلاً خود این اسم رنجآور است.
حال برای رهانیدن روح معذب آخوندها، قرارشده جای رضاشاه را با بناپارت عوض کنند. بناپارتیسم بجای پهلویسم!
بناپارت و رضاشاه
بین بناپارت و رضاشاه شباهتهای فراوانی وجود دارد. هر دو نظامیاند. هردو فرزندان انقلاباند. از اشراف و فئودالیته و اربابِ دین و مذهب نیستند. هردو با کودتا به قدرت رسیدند. هر یک در کمتر از بیست سال حکومت کردند. و در همان برهه زمان، هردو توانستهاند شالوده و زیرساختهای دولت- ملت را پایهریزی کنند. و شگفت آنکه هر دو به حکم دولت انگلیس به تبعید فرستاده شدند و هردو در همان تبعید درگذشتند.
مادام دو استائل بانوی فرهیخته عصر انقلاب کبیر فرانسه و نویسنده کتاب ملاحظاتی درباره انقلاب فرانسه و نیز یکی از مخالفان بناپارت، دقیقترین وصف بناپارت را با ایجاز بیان کرده است. او میگوید: «بناپارت همانا روبسپیر است سوار بر اسب!» در اینجا، روبسپیر مظهر انقلاب فرانسه تصور شده و اسبسوار، سردار مقتدر! انقلاب فرانسه ، انقلابی بود لائیک که کلیسا را از حوزه قدرت سیاسی بیرون راند. برخلاف تصور عمومی، انقلاب فرانسه در سرشت خود ضدسلطنت نبود. چند سال نظام سلطنتی را حفظ کرد. سپس، سلطنت استبدادی را ملغی و بجای آن مشروطه سلطنتی اعلام کرد. منتها چون پادشاه گریخت، چارهای نبود، جز اعلام جمهوری. در ایران نیز، پادشاه صدای انقلاب را شنید، با مشروطه تجدید عهد کرد، آنگاه گذاشت و رفت.
بناپارت بلافاصله پس از به قدرت رسیدن، برای قطع دست کلیسا از امرِ قضا، قانون مدنی را تنظیم کرد که به «کُد ناپلئون» معروف است که امروز هم اساس ساختار حقوقی فرانسه را تشکیل میدهد. به موازات تنظیم قوانین دیگر، تشکیلات کشوری را یکدست و منظم کرد؛ ارتشِ واحد و بانک ملّی ایجاد کرد؛ سازمانهای آموزشی و علمی مدرن به وجود آورد و بسیار اقدامات مشابه دیگر. در میان همه اقدامات بزرگ و بیسابقه، ایجاد حس ملّی و احساس سربلندی از فرانسوی بودن قطعاً مهمترین دستاورد بناپارت است. انقلاب فرانسه واژه ناسیون/ ملت را ابداع کرد؛ بناپارت ساختارهای ضروری تحقق دولت- ملت را ایجاد کرد. حدود شصت سال پس ازحکومتِ او و نود سال پس از انقلاب فرانسه بود که با تأسیس جمهوری سوم، سرانجام این خواستِ انقلابی تحقق عینی یافت.
اکنون با توجه به همین فهرستِ مختصر و فشرده از اقدامات بناپارت، میبینیم که در جمع، اینها همان اقداماتی هستند که رضاشاه نیز انجام داد. با این تفاوت که کار رضاشاه بسی دشوارتر از کار بناپارت بود. همانطور که گفته شد، انقلاب فرانسه با خلع ید کشیشان، با الغای مذهب رسمی، با سهگانهی آزادی- برابری- برادری، راه را هموار کرده و نهال شهروندی را کاشته بود. اصل حاکمیت ملّی را بجای حاکمیتِ اسطورهای الهی جا انداخته بود. در عوض، رضا شاه وارثِ انقلابی بود که حرفِ آخر را هنوز نزده بود!
با کوشش مجدانه جمعی از نخبگان ایرانی و تحت تأثیر همان انقلاب فرانسه، واژه ملت به معنای ناسیون و تساوی اهالی مملکت در برابر قانون و ایجاد مجلس شورای ملّی و جز اینها وارد قانون اساسی شده بود. با اینهمه، ساختارهای جانسخت مذهبی و ایلیاتی همچنان دستنخورده باقی مانده بود. مشروطه ایرانی، یک انقلاب صرفاً سیاسی بود، در حالی که انقلاب فرانسه «کبیر» بود چون هم سیاسی بود، هم اجتماعی و هم فکری.
حال چگونه میتوان در ایران، با وجود اختاپوس چند قرنی آخوندها و در یک جامعه ایلیاتی، دولت- ملت ایجاد کرد؟! با وجود این ساختارهای ریشهدار و سختجان، رضاشاه بر آن شد که ساختارهای اولیه و ضروری دولت- ملت ایرانی را پایهگذاری کند. با آخوندها در بیفتد و ساختارهای ایلیاتی را دگرگون کند. در ایران، پادشاهان مثل هخامنشیان و ساسانیان، یا برگرده مذهب سوار بودند و مذهب نیز سوار بر آنان، یا مثل بسیاری از سلسلههای دیگر ایلیاتی بودهاند. با ظهور رضاشاه برای نخستین بار در تاریخ ایران، شاهی بر آمد رها از ساختارهای مذهبی و گسسته از بافتهای ایلیاتی. با این حساب، تردید نیست که رضاشاه اولین پادشاه ملّی ایرانیان است. این سرباز سوادکوه، با ایجاد دانشگاه، ایجاد فرهنگستان، ایجاد بانک ملی، با بزرگداشت فردوسی، با سرود ای ایران، و صدها کار بزرگ دیگر، کوشید جان تازهای به حس ملّی ایرانیان بدمد و حس سربلندیِ را درآنان دوباره زنده کند. اینست رمز فریادِ برآمده از حنجره جوانان ایرانی: رضاشاه، روحت شاد!
بناپارت اسلامی یا داییجان ناپلئون؟
سالهاست که در سایه ولایت مطلقه فقیه، سپاه پاسداران به یک قدرت فراگیر تبدیل شده که کنترل بخشهای مهمی از منابع مالی و اقتصادی کشور را در دست دارد همراه با سرویسهای اطلاعاتی و سیاسی و فرهنگیاش که همگان میدانند و نیاز به تکرار ندارد. در حال حاضر دو چیز است که مسئله سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را به مسئله روز تبدیل ساخته است: یکی انتخابات ریاست جمهوری اسلامی سال آینده و دیگری احتمال مرگ یا به هر حال تحلیل جسمانی خامنهای. در این میان آنچه تازگی دارد، گره خوردن این دو موضوع به یکدیگر است. حال اگر فرض کنیم که سپاه پاسداران انقلاب اسلامی واقعاً توانمندترین قدرت کشور است، باید این را نیز بپذیریم که چنین قدرتی ناگزیر توسعهگرا است. زیرا قدرت، انجمادناپذیر است وتوسعهگرایی سرشت آن. این فقط در نظامهای دموکراتیک لیبرال است که سَیلان قدرت بطور متوازن و کنترل شده انجام میگیرد. در نظام توتالیتر مذهبیِ ایران، قدرتِ انباشته شده میکوشد خردهقدرتها را از راه معامله یا با تهدید و ارعاب، در خود جذب کند. وگرنه، کار به اصطکاک و زد و خورد میکشد.
تا کنون خامنهای توانسته توازنی، هرچند لرزان، بین آنچه را که بطور صوری میتوان دولتیان نامید از یکسو و پاسداران از سوی دیگر ایجاد کند. او میگذارد این دو نیرو به یکدیگر حمله کنند، اتهام بزنند، پروندههای یکدیگر را رو کنند، یکدیگر را تضعیف کنند. منتها، این اوست که حد و حدود این رویارویی رامشخص میکند (فصلالخطاب). حال اگر او نباشد یا او نتواند، در این صورت، چه خواهد شد؟ اینست پرسش اساسی و نیز یکی از علل التهابات سیاسی کنونی در جمهوری اسلامی.
حال فرض کنیم رژیم همچنان به حیات خود ادامه دهد؛ نه با قیام مردمی فرو بپاشد و نه با درگیری و جنگ. در این صورت، تنها مسئله مهم، وضعیت شخص خامنهای است. همه میدانند که سران نظام به مسئله جانشینی خامنهای اندیشیدهاند و از تشکیل گروهی اندک از میان مجلس خبرگان خبر دادهاند که وظیفهاش «کشف» بهترین جانشین یا شورای رهبری است. اسامیاعضای این گروه مخفی است. بر این قرار، میتوان تصور کرد که رژیم آمادگی لازم را برای دوران پس از خامنهای دارد. منتها این سناریو با مشکلات و چالشهای خطیری روبروست.
مهمترین مشکل، وزنه و جایگاه خود خامنهای است. او در این سی و چند سال که زمام تمامی امور کشور را در دست دارد توانسته در سرتاسر کشور و در کلیه امور و بخشهای گوناگون سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، آموزشی و طبعا دینی ریشه بدواند. با شبکههای گسترده، متشکل از ائمه جمعه و نمایندگان رهبری در تمام حوزههای زندگی روزمره مردم، از طریق «بیت رهبری» در جریان امور باشد. به اینها، شبکههای گوناگون جاسوسی و خبرچینی را هم بیفزایید تا به عمق سلطه این اختاپوس مهیب پی ببرید. در این مورد، رویه خامنهای بسیار شبیه رویه استالین است. برخلاف هیتلر که به امور کلی میپرداخت (مثل خمینی)، خامنهای مثل استالین توجه خاصی به امور جزیی هم دارد.
حال با توجه به وزنه سنگین خامنهای و ارتباطات شخصی و حتی عاطفی او با بسیاری از مراجع دینی و به ویژه با سران سپاه، هر کسی بر جای او بنشیند، طبعا اقتدار و هیمنه او را نخواهد داشت. و مهمتر از این، کسانی که در طول سالهای متمادی- در غم و شادی- با او همراه و همپیمان بودهاند و در سایه مرحمتاش به مقام و منصب رسیده و حتی در او ذوب شدهاند، بسیار بعید است که همانِ احساس اخلاص و وفاداری را به جانشین وی داشته باشند. حتی به پسرش!
اینجاست که ناگزیر و به حکمِ تجربهی بیرحم تاریخ، جنگ قدرت آغاز خواهد شد. به منوال درگیرییهایی که بر سر جانشینی محمد ابن عبدالله و لنین و مائو و خمینی در گرفت، شکل و وسعت و میزان این ستیز را شرایط و مقتضیات زمان تعیین میکند. اکنون اگر به مواضع برخی از سرداران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در مورد انتخابات آینده ریاست جمهوری اسلامی توجه کنیم و آنها را با سخنان غیرمنتظره حسن روحانی در مورد رفراندوم مقایسه نماییم، در مییابیم که مصافِ جانشینی خامنهای از هماکنون آغاز شده است زیرا اگر فقط منصب ریاست جمهوری هدف میبود، در ساختار کنونی نظام ولایی، چه فرقی میکند که رئیس جمهوری اسلامی عمامه داشته باشد یا کلاه خود! باریش باشد یا بیریش و یقه باز! بنابراین باید هدفی فراتر از این مقام در کار باشد که حسن روحانی با پیش کشیدن رفراندوم (برای چه؟) و ایجاد نظام حزبی، در راه بناپارتهای اسلامی سنگ میاندازد. پس میتوان نتیجه گرفت که گویا دعوا بر سر تسخیر قدرت در دوران پس از خامنهای است.
اکنون بنا را بر این بگذاریم که یکی از همین سرداران سپاه پاسداران، مثلأ همان قلدر طرقبه، رئیس جمهوری اسلامی شود و خامنهای هم زئده بماند. به نظر نمیرسد چنین سناریویی به سود خامنهای باشد. چون با واگذاری تشکیلات دولتی به پاسداران، قدرت اینان، افزایش مییابد و به همان میزان، میدان عمل و حوزه موضعگیریهای چند پهلویی او محدود میشود. او تنها در صورتی به این کار تن میدهد که پاسداران به کرسی نشاندن جانشین مورد نظر او را ضمانت کنند. هرچند بر حَسَب تجربه تاریخ، ضمانتی بر دوام اینگونه ضمانتها نیست.
سناریوی دیگر اینکه یک سردار سپاه به ریاست جمهوری اسلامی برسد و خامنهای هم به «امام راحل» بپیوندد. در چنین وضعیتی، این پرزیدنت- سردار چه خواهد کرد؟! آیا میتواند و میخواهد به شیوه بناپارت، نظام موجود را ملغی و بناپارتیسم اعلام کند؟ بنا را بر فرض امکانِ محال بگذاریم. در اینصورت، چنین شخصی ناگزیر است مشروعیت/ حقانیت خود را بر پایه مشروعیتی کاملأ متفاوت و حتی متضاد با مشروعیت/ حقانیت نظامِ درهمشکسته اسلامی بنا کند. آن مشروعیت چه میتواند باشد؟ تنها مشروعیت متصور، ملیگرایی و ناسیونالیسم ایرانی است (بحث دموکراسی دراینجا مطرح نیست، چون بناپارتیسم دموکراتیک نیست).
این سناریو هم با توجه به کارنامه سراسر سیاه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در طی چهل سال گذشته، غیرممکن است. این سرداران که سالهای سال ایران را غارت کرده، زن و مرد و پیر و جوان ایرانی را به گلوله بستهاند و شخصیتها و مبارزان ملیگرای ایرانی اعم از کُرد و لُر و بلوچ و آذری و ترکمن و… را در داخل و خارج ایران کشتهاند، سر بریدهاند، ترور کردهاند، چگونه این دزدان قدارهبند میتوانند ناگهان به نام «ایران» و «ملیگرایی» بر اریکهی قدرت بنشینند؟! آنهم گروهی که از بیغیرتترین افراد جهاناند بطوری که یک آخوند، عمامه بر سر و عبا بر تن، در بالای بالا، بر کرسی مینشیند و در زیر پای او، در فاصله زیاد، همین به اصطلاح امیران، در نهایت تحقیر، مثل احشام، روی زمین زانو میزنند و دست به سینه در برابر او مینشینند!
هیچ افسر و هیچ نظامی که برای خود و اونیفورماش اندکی اخترام قائل با شد، به چنین دریوزگی تن نمیدهد. بگذریم.
افزون بر آنچه گفته شد، راه دیگری هم متصور است: راه طغرل سلجوقی. و به گمان بهترین راه در جهت تأمین منافع پاسداران انقلاب اسلامی.
در قرن پنجم میلادی، آنگاه که طغرل بر غزنویان پیروز شد، برای کسب مشروعیت، خلیفه عباسی را در منصباش ابقا کرد. وی اندیشه کرد و برای پیشگیری از آنکه خلیفه روزی او را نامسلمان بخواند، خودش یک لقب صد درصد اسلامی برای خودش تراشید: ابوطالب رکنالدین محمد و آن را به تأیید خلیفه رساند! سپس او و جانشینانش، بدون کوچکترین توجهی به خوشایند و بدآیند خلیفه، هرچه خواستند به نام او و به نام خود کردند.
هرچند برای پاسداران انقلاب اسلامی چنین سناریویی غریب مینماید اما امکان آن قابل تصور است. یک ولی امر مئمنین به عنوان حفظ ظاهر اسلامیت نظام، اما عاری از اختیاراتی که امروز دارد. یک دولت تکنوکرات تحت فرماندهی پاسداران که در حال حاضر هم عملا بیش از نیمی از تشکیلات و منابع کشور را در اختیار دارند. آنگاه و به تدریج با رفع ممنوعیت حجاب و نوشیدن الکل، آزادی فیلمهای با فعل حرام، آزادی آواز خواندن و رقص و دوچرخهسواری زنان، رفع منع آبتنی زنان با لباس شنا، ممنوعیت سنگسار و قطع دست و زدن شلاق و اقداماتی از این دست، رژیم پاسداران میتواند بخش بزرگی از انرژی متراکم شده در جامعه را آزاد و به مردم و به دنیای خارج بنمایاند که نظامِ دیگری به نام پاسداریسم روی کار آمده است. اینان میتوانند صد تا آیتالله و حجتالاسلام هم پیدا کنند که با چند تا فتوا، همه این حرامها را یک ضرب، حلال و عین شرع انور و مبین اسلام اعلام کنند!
دیدیم که همین روزها که هنوز خبری هیچ نشده، یکی از همین آیتاللههای قم که معلم اخلاق هم هست، ناگهان حکم بر قاتل بودن خامنهای و شهادت بر شهادتِ شادروان امیرعباس هویدا و دیگران داده است. چه بسا، این عملِ غیرمترقبه، با نشانه گرفتن مستقیم شخص خامنهای، یکی از علائم ظهور پاسداریسم بوده باشد. بنابر این، با چنین فتواهایی، فتوای رفع ممنوعیت حجاب که آب خوردن است. مردم هم پس از سالهای سال اختناق که نفسشان به تنگ آمده و جانشان به لب رسیده، میتوانند نفسکی بکشند. علاوه بر این، رژیم پاسداران، با چنین اقداماتی، میتواند به یک هدف مهمتر و بالاتری هم برسد که آن سد کردن یا به عقب انداختن واژگونی تمامیت نظام است زیرا تردید نیست که با واژگونی نظام، خود آنها از اولین قربانیان آن خواهند بود.
بنابر این اگر پاسداران با منطق سرد قدرت صرفا به منافع گروهی خودشان بیندیشند، چنین راهی آنها را زودتر به قدرت میرساند. به ویژه آنکه همه نشانهها دلالت بر این دارد که اینان به مقام و موقعیتی که در حال حاضر دارند راضی نیستند و بیشتر از اینها میخواهند. به این دلیل، مقام ریاست جمهوری اسلامی را نشانه گرفتهاند. ریاست جمهوری اسلامی، هدفِ نهایی یا پلکانی برای تسخیر تمامی قدرت؟ چون اگر فقط ریاست دولت هدف نهایی باشد، این منصب که قدرت چندانی ندارد! قدرت اصلی جای دیگر است.
در رژیمهای استبدادی به ویژه از نوع توتالیترِ، قدرت اصلی در یک منصب و در یک شخص جمع میشود که ذات آن غیرقابل تقسیم و لایههایی از آن قابل تفویض است. در حال حاضر، این قدرت در منصبِ ولایت فقیه و در دست خامنهای متمرکز است. پس اگر عقلانیت و جسارتی در کارِ پاسداران انقلاب اسلامی باشد، ناگزیر و در نهایت، هدف میبایست تسخیر همین قدرت بوده باشد. حال که نمیتوانند رضاشاه و بناپارت بشوند، چنانچه عصبیت گروهی و نیز اندکی جرأت و جسارت داشته باشند، لااقل میتوانند با حفظ ظاهر و تخلیهی باطن، طغرل و ملکشاه بشوند.
سخن پایانی
چنانکه در آغاز این نوشته آمد، نظام حکومتی جمهوری اسلامی نه شباهتی به نظامهای گذشته جهان دارد و نه به نظامهای معاصر. همین امر، کارِ پژوهندگان و نیز فعالان سیاسی را بسی دشوار کرده و کار تطبیق و مقایسه را نامطمئن. استدلال کردم که پاسداران نه میتوانند رضاشاه باشند و نه بناپارت. اینان فقط بلدند در برابر مردم بیدفاع شاخ و شانه بکشند، وگرنه به پاشنه پای داییجان ناپلئون هم نمیرسند چه برسد به خود بناپارت!
اما همینکه برای برونرفت از وضع فلاکت بار کشور، از جانب خودِ مسئولان رژیم و کارگزارانشان اینگونه سناریوها عنوان میشود، خود نشانهی بنبستی است که این رژیمِ عجیب و غریب گرفتار آن شده است. سپس به بررسی چند فرضیه پرداختم. به خواننده حق میدهم اگر با لبخندی یا با قهقهای، سناریوهای مطرح شده را به سُخره بگیرد. اما در روزگار ما، اندیشکدهها و اتاقهای فکر جدی و بیشماری در جهان هستند که با بودجههای کلان، روز و شب به مطالعه و بررسی سناریوهای گوناگون در رشتههای مختلف میپردازند. از این گذشته، این نویسنده جزو آن جمع اندکی است که نهتنها در انقلاب اسلامی شرکت نکرده بلکه ضد آن بوده و هست. اما آنان که انقلاب کردند، چه آنها که پیروز شدند و چه آنها که سرکوب، آیا رویداد انقلاب و سناریوهای بعد از آن را پیشبینی کرده بودند؟ پس اکنون که اپوزیسیون در حال گشت و گذار است، چه بسا که یکی از همین سناریوها یا شکلی از آن عملی شود. به امیدِ آنکه هیچیک از اینها عملی نشود و ایرانیان دموکرات، سکولار و ایراندوست، دست به دست هم دهند و نظام جمهوری اسلامی را در کلیتاش واژگون ساخته و یک نظام عادی و امروزی و دموکراتیک را جانشین آن سازند. ——————————————— پروفسور دکتر مهدی مظفری از دانشکده علوم سیاسی دانشگاه Aarhus دانمارک * Authority in Islam : From Muhammad to Khomeini, M.E. Sharpe, USA & UK, 198 Pouvoir Shî’ite: Théorie et Evolution, Paris, L’Harmattan, 1998 Islamism : A New Totalitarianism, Schiller, Germany & Lynne Rienner, USA and UK, 2017 ———- کیهان لندن