آصف بیات: این روزها بسیاری احساس می‌کنند که جنبش رهایی‌بخشِ مردم ایران که خود را در قالب خیزش «زن، زندگی، آزادی» نشان داد در وضعیت دشواری قرار گرفته است. آنان‌ که با بی‌تابی در انتظار به ثمر رسیدن جنبش در شکل تغییرات ساختاریِ معنادار در عرصه‌ی سیاسی بودند، به روشنی می‌بینند که چنین نتیجه‌ای تا کنون به بار ننشسته است. در تبیین وضعیت موجود، آن‌ها نه تنها انگشت اتهام را روی سرکوب گسترده‌ی حاکمیت می‌گذارند، بلکه «اپوزیسیون» را هم در آن سهیم می‌دانند. من پیشتر و در جاهای دیگر به بررسیِ نقاط ضعف و قوت جنبش «زن، زندگی، آزادی» (شامل دستاوردهای اجتماعی و فرهنگی) و چشم‌انداز آینده‌ی آن پرداخته‌ام.[1] اینجا تنها روی پدیده‌ی «اپوزیسیون» و آسیب‌شناسیِ آن تمرکز می‌کنم. می‌خواهم نشان بدهم که «اپوزیسیون» دستخوش نوعی بیماریِ سیاسی است، به‌طوری که عملاً و ناخواسته خود را در مقابل «جنبش» قرار داده است. چرا چنین است و چه عواقبی می‌توان برای آن متصور شد؟

هرچند تحقیقات جامعه‌شناختی درباره‌ی «جنبش»های اجتماعی و انقلابی بسیار غنی است، اما توجه چندانی به چندوچون «اپوزیسیون» نشده است. در بیشتر دیدگاه‌ها، چنانکه در واژه‌ی «جنبش اپوزیسیون» (opposition movement) متجلی است، اپوزیسیون بخشی از جنبش فرض می‌شود. البته، عقل سلیم حکم می‌کند که چنین هم باشد. ولی واقعیت به ما چیز دیگری می‌گوید، به این سبب که این دو فرماسیون اجتماعی می‌توانند تابع سازوکارهای متفاوتی باشند. «جنبش» اجتماعی عموماً دلالت دارد به عمل جمعیِ مبارزه‌جویانه‌ی (contentious) تعداد زیادی از مردم عادی که خواهان تغییرات اجتماعی-سیاسی در یک جامعه‌اند. خواسته‌ها گاهی محدودند و گاهی وسیع. تاکتیک‌ها گاهی رادیکال‌اند و گاهی مسالمت‌آمیز. در حالی که جنبش‌های اجتماعی معمولاً خواهان تحقق درخواست‌های مشخص در بستر نظام موجودند، جنبش‌های انقلابی به دنبال تغییرات ساختاری در قالب ایجاد نظم سیاسیِ بدیل‌اند. مراد از «جنبش» در این یادداشت جنبش انقلابی است.

تا دهه‌های اخیر، جنبش‌های اجتماعی و انقلابی اغلب از سازمان‌دهیِ منسجم، رهبریِ مشخص و نوعی ایدئولوژی یا گفتمان ویژه برخوردار بودند، به‌گونه‌ای که نمی‌شد جداییِ چندانی میان آن‌ها و «اپوزیسیون» متصور شد. اما این روزها بیشتر جنبش‌ها خود را افقی (horizontal)، بدون رهبری واحد و عموماً به شکل پساایدئولوژیک نشان می‌دهند. اینکه چرا چنین تغییری روی داده از محدوده‌ی این یادداشت خارج است.[2] ولی به هر حال، ویژگیِ مهمِ جنبش‌ها نقش‌آفرینیِ سنگینِ افرادی عادی است که دغدغه‌ی آن‌ها عموماً تحقق خواسته‌های مشترکشان است. توجه به این ویژگی مهم است، زیرا سازوکار، منطق مبارزه و چگونگیِ تعامل افراد جنبش در بین خود و با دیگران را شکل می‌دهد. مردم عادی اغلب نتیجه‌گرا هستند، و گرایش دارند به راهکارهای پراگماتیک و چاره‌ساز، و نه دعواهای ایدئولوژیک، تنزه‌طلبی، و درگیری بر سرِ جزئیات بی‌ارزش (pedantic). این یکی از ویژگی‌هایی است که تمایز بین جنبش و اپوزیسیون را آشکار می‌کند.

منظور از «اپوزیسیون» مجموعه‌ی گروه‌ها و سازمان‌های سیاسی با گفتمان‌ها، راهکارها، و چشم‌اندازهای متفاوتی است که همگی به‌عنوان «جنبش» فعالیت می‌کنند و به نام «جنبش» سخن می‌گویند. این گروه‌ها اغلب متشکل از افراد سیاسی‌کارِ «حرفه‌ای» هستند که صدایشان رسا و فعالیتشان قابل رؤیت است. گرچه این گروه‌ها به نام جنبش به حیاتِ خود ادامه می‌دهند، اما لزوماً با زندگی، ذهنیت، و شیوه‌های تعامل افراد عادیِ جنبش این‌همانی ندارند. در ایران کنونی، افراد و گروه‌های وابسته به این «اپوزیسیون» بیشتر در بین ایرانیان دیاسپورا، مهاجر یا تبعیدی زندگی می‌کنند، و دوریِ جبریِ آن‌ها از ایران عملاً از اشراف بر ظرائف اجتماعی و سیاسیِ درون کشور کاسته است. البته نباید همه‌ی مخالفانِ سیاسیِ خارج از ایران را لزوماً با «اپوزیسیون» یکسان دانست. اما «اپوزیسیون» در معنایی که به آن اشاره شد عموماً در بین مخالفانِ خارج از ایران جا گرفته است.

تردیدی نیست که «اپوزیسیون» ایرانی در دیاسپورا در مقاطعی نقش چشمگیری در حمایت از مبارزات اجتماعی و سیاسیِ مردم ایران ایفا کرده است ــ چه در قبل از انقلاب ۵۷، و چه پس از انقلاب، به‌ویژه در اعتراضات سال‌های اخیر. برای مثال، در اوایل خیزش «زن، زندگی، آزادی»، همراهی و همگراییِ ایرانیان دیاسپورا و همین‌طور «اپوزیسیون» با جنبش رهایی‌بخشِ مردم ایران بسیار برجسته و برای بسیاری الهام‌بخش بود، به‌طوری که گویی ایرانی نو، ایرانی جهانی، متولد شده است. اما پس از مدتی، در زمانی که هنوز «جنبش» در گیرودار اعتراضات خیابانی و دیگر شکل‌های مبارزه بود، خودمحوری، خصومت، و پراکندگی در درون «اپوزیسیون» چنان بالا گرفت که عملاً و ناخواسته آن را در مقابل «جنبش» قرار داد. از آن زمان، گفتار و کردار «اپوزیسیون» چنان بوده است که گویی دچار نوعی بیماری سیاسی شده است.

تأثیر «اپوزیسیون» بر عملکرد جنبش‌های اجتماعی-اعتراضی چندان قابل توجه نیست. اما در رابطه با جنبش انقلابی قضیه پیچیده است زیرا «اپوزیسیون» به نام جنبش انقلابی سخن می‌گوید و برای آن زندگی می‌کند. یکی از اصول پایه‌ای جنبش‌های انقلابی همگرایی و وحدتِ موقتی افراد و گروه‌هایی است که خواهان تغییرات ساختاری و سیاسی در یک کشورند. این اصل می‌گوید اگر قرار است که جنبش به نتیجه‌ای برسد، چاره‌ای جز همگرایی نیست. از منظر جامعه‌شناسیِ سیاسی، انقلابیون محکوم به همگرایی هستند و از وحدت (حتی موقتی) گریزی ندارند. زیرا قدرت جنبش در وحدت آن است؛ بدون همگراییِ مخالفان، طرف مقابل (دولت، رژیم، حاکمیت) که با شدت به تحکیم وحدت صفوف خود می‌پردازد، مجبور به عقب‌نشینی و حتی امتیازدهی نخواهد شد. بنابراین، «اپوزیسیون» باید در مجموعه‌ی خود به همدلی، و در ارائه‌ی چشم‌اندازی روشن برای نظم آینده به همگامی برسد. از این طریق است که «اپوزیسیون» در خدمت اهداف جنبش قرار می‌گیرد؛ در غیر این صورت، ناخواسته جنبش را تضعیف می‌کند و در برابر آن قرار می‌گیرد. این یکی از چالش‌های بزرگ یک جنبش انقلابی است.

به جای حذف گروه یا فرد فعال، با آن‌ها رقابت کنید؛ به جای تخریب دیگران، دیدگاه خود را اشاعه دهید؛ به جای گذشته‌ی رقبا، اکنونِ آن‌ها را قضاوت کنید؛ به جای طرد، بحث کنید.

در مورد خاص ایران، این چالش سهمگین‌تر است، زیرا ما با «اپوزیسیونی» مواجه‌ایم که گرچه در آنچه نمی‌خواهد متحد است، اما در آنچه می‌خواهد و چگونه می‌خواهد، خودمحور، ناروادار، متخاصم و به‌شدت پراکنده است. برخی ادعای «رهبری» جنبش را دارند و پیرو سیاست‌هایی (مانند مداخله‌ی قدرت‌های خارجی) هستند که می‌تواند پیامدهای مخربی برای مردم و کشور داشته باشد، بی‌آنکه خود در معرض خطر آن پیامدها باشند. به‌رغم آن‌همه فعالیت و نشریه و جلسه و تظاهرات خیابانی و غیره، گویی دغدغه‌ی این «اپوزیسیون» جنبش نیست، بلکه صرفاً بقای اپوزیسیون است. گویی این فعالیت‌ها معطوف به مبارزه‌ی جمعیِ فراگیر برای دست یافتن به تغییرات معنادار نیست، بلکه اصل مخالفت تبدیل شده به هویت، به گونه‌ای که اصولاً جایی برای «سیاست» (در معنای بحث و گفت‌وگو و چانه‌زنی برای دستیابی به توافق و همگرایی) باقی نمانده است. اپوزیسیونی که خود را ونگارد (پیشگام) می‌داند، ارزشی برای «جنبش» از پایین قائل نیست، زیرا بدون توجه به دیدگاه‌ها و حساسیت‌های حاملان عادیِ جنبش، خود را راهبر و طراح نظم آینده می‌شمارد. برای چنین اپوزیسیونی، همگرایی یعنی دیگران به او بپیوندند، و سیاست یعنی تقبیح و تخریب رقبا. در این وضعیتِ تهی از سیاست، «اپوزیسیون» عملاً تبدیل می‌شود به نوعی سبک زندگی و استراتژی بقا. دقیقاً همین نقش سبک زندگی است که به «اپوزیسیون» استقامت و پایداری می‌دهد، به‌طوری که به‌رغم سترونی و بی‌ربط بودن آن، گروه‌ها و محافل درونِ آن می‌توانند همواره برای خود فایده و مناسبت بتراشند و به حیات «اپوزیسیونیِ» خود ادامه دهند. این گروه‌ها، با فرو رفتن در خود، با زبان و ایده‌ها و معاشرت‌های خود، منطقه‌ی امن محفلی (comfort zone) برای خود می‌سازند و در آن به زیست «هدفمند» و «معنادارِ» خود ادامه می‌دهند، حتی اگر بقای آن‌ها چندان فایده‌ای برای اهداف و منویات جنبش نداشته باشد.

تنوع و تفاوت در منافع، ایده‌ها و انتظارات چیز جدیدی نیست. آنچه جدید است دینامیسم متفاوتی است که فناوریِ جدید، و به‌ویژه رسانه‌های اجتماعی، در این رابطه به وجود آورده است. فناوری ارتباطات، به‌رغم کمک بی‌سابقه به بسیج سریع و گسترده‌ی معترضان، نوع جدیدی از ادراک و روش تعامل و شکل تازه‌ای از گروه‌گراییِ محفلی را تولید می‌کند. در گذشته نیز افراد تفاوت و تضارب آراء داشتند و در محافل و گروهشان به انتقاد، مخالفت و حتی بدگوییِ دیگران می‌پرداختند. اما این برخوردها اغلب در حوزه‌ی خصوصی رخ می‌داد و عموماً در همان‌جا می‌ماند. ولی امروز این نوع برخوردها در پلتفرم‌هایی مثل توئیتر و تلگرام، یعنی در حوزه‌ی خصوصی-عمومی رخ می‌دهد و به دشمنی و چندپارگیِ بیمارگونه می‌انجامد. بدگوییِ خصوصی در این پلتفرم‌های خصوصی-عمومی به سهولت و ناخواسته به اظهار نظر عمومی تبدیل می‌شود. با پیوستن (و لایک کردن) دیگران به این نظر، گروه‌بندی‌های مجازی و دسته‌های شایعه‌پراکنی تولید می‌شود. از آن طرف، گروه‌بندی‌های بیشتری در مخالفت با چنین نظرات و شایعاتی ایجاد می‌شود. در اینکه عوامل سایبریِ حکومت‌ها در تولید این وضعیت دست دارند شاید تردیدی نباشد، اما کار این عوامل نمی‌تواند توضیح‌دهنده‌ی تمامی ماجرا باشد. به هر حال، چنین وضعیتی پیامدهای خطیری در گسترش هویت‌های پاره پاره و زدایش همگرایی و همبستگی دارد. حتی روابط دوستانه از سرایت این بیماری در امان نیست.  

در تجربه‌ی شخصی‌ام گاهی نتوانسته‌ام چند دوست و آشنا با ارزش‌های اجتماعیِ مشترک را برای همنشینیِ دوستانه دور یک سفره‌ی غذا گرد بیاورم. زیرا آن‌ها تحمل یکدیگر را ندارند ــ یا یکدیگر را فرصت‌طلب می‌دانند، یا دارای گذشته‌ا‌ی مشکوک، یا در رابطه‌ی خانوادگی غیر قابل اعتماد. در تجربه‌ی دیگران می‌شنویم که مثلاً فلانی «قبلاً اصلاح‌طلب بوده، دیگری با فلان سلبریتیِ متهم دیده شده، این یکی لیبرال است، آن یکی مذهبی، آن دیگری چپ رادیکال یا ناسیونالیست»! جالب است که بسیاری از این افراد حتی یک بار هم گفت‌وگوی مستقیمی با طرف مورد اتهام نداشته‌اند تا دیدگاه‌های او را بهتر بشناسند، بلکه اغلب از جایی شنیده‌اند یا در فلان توئیت مطلبی راجع به او خوانده‌اند. تردیدی نیست که بسیاری از فعالان و همدلان جنبش در داخل کشور نیز در معرض رسانه‌های اجتماعی و پیامدهای بالقوه‌ی اختلاف‌پراکنیِ آن قرار دارند. اما تجربه‌ی زیستی و حس نیاز به همدلی در آن شرایط دشوار موجد نوعی مصونیت در میان آنان می‌شود، به‌طوری که آن‌ها، به‌ویژه مردم عادی، منفعتی در چنین ذهنیت و برخوردهایی نمی‌بینند. چنین ذهنیتی معمولاً حاویِ نوعی حق به جانب بودن (self-righteousness) و «انحصار حقیقت» است ــ انحصار حقیقت از سنخ ایمان مذهبی. در این ذهنیت، آنکه متفاوت می‌اندیشد خطاکار است، و یا باید به راه راست هدایت شود، یا تخریب و مطرود گردد. در این موقعیت، با وجود پراکندگی و تضارب آرا در اصول و انتظارات، چگونه می‌توان جنبش واحدی داشت؟ چگونه می‌توان به سوی توافق و همگامی پیش رفت، آن هم در شرایط سیاسیِ کنونی که در آن اتوریته‌ی سیاسی به شکل سنتی به محاق رفته و به نظر می‌رسد که همه، به دلیل گسترش آموزش و فناوری، خود را صاحب‌نظر و دارای اعتبار فکری در مسائل سیاسی و اجتماعی می‌دانند؟

در برهه‌های استثنائی، خیزش‌های فراگیر، مانند بهار عربی یا خیزش مهسا-ژینا، وحدت و برابریِ شگفت‌انگیزی را به نمایش می‌گذارند. افراد و گروه‌ها با منافع، مراتب، و ایده‌های گوناگون به هم گره می‌خورند و خود را عضوی از جمع عظیم «مردم» تصور می‌کنند که برای خیر عمومی، فراتر از منافع و خواسته‌های خود، مبارزه می‌کند. این در واقع جادوی خیزش انقلابی در بُعد عاطفیِ (affective) آن است.

اما جدا از بعد عاطفی، عامل مهم دیگری در ایجاد همدلی و وحدت دخیل است: کلیت و ابهام در مطالبات. کلیت و ابهام در خواسته‌ها و شعارها نقشی مرکزی در ایجاد همدلی و وحدت ایفا می‌کند، زیرا افراد و گروه‌ها هر یک به نوعی خواسته‌های مخصوصِ خود را در آن خواست‌ها و شعارهای کلی تصور می‌کنند، و حول آن‌ها به همدلی و «همبستگی خیالی» (imagined solidarity) می‌رسند.[3] ولی این نوع همدلی و وحدت عموماً به قیمت نشنیدن صداهای ضعیف و دیدگاه‌های متفاوت حاصل می‌شود، و اصولاً ناپایدار است، زیرا پس از کنار رفتن دشمنِ اصلی یا دیکتاتور بار دیگر اختلافات حول معنای آن شعارها و درخواست‌ها ظهور می‌کنند. در نهایت بعید است که فعالان و مردمی که تجربه‌ی ناخوشایندی از پیامدهای «وحدت کلمه» (مثلاً در انقلاب ۵۷ ایران) داشته‌اند تن به چنین همبستگی‌ای بدهند. با وجود این، واقعیت انکارناپذیر این است که پیروزی بر دیکتاتور بدون همان همدلی و «همبستگی خیالی» ممکن نخواهد بود.  

در وضعیتی از جنبش انقلابی که فعالان و مردم عادی در مطالبات و برنامه‌ها خواهان شفافیت‌اند، اختلاف و پراکندگی اجتناب‌ناپذیر است (و البته این چیزی است که جنبش را در مقابل حاکمیت به ضعف و زبونی می‌کشاند). در این شرایط چاره‌ای جز مشورت و مذاکره‌ی عقلایی و آگاهانه در درون اپوزیسیون برای رسیدن به وحدت و همکاری باقی نمی‌ماند. ایجاد نهادهایی مانند «جبهه‌ی متحد» با توافق روی اصول معین و تبیین آن‌ها در قالب میثاق یا قرارداد روشی مرسوم و شناخته‌شده در این راستا است. البته چنین ابتکارهایی کم نیستند، اما تا چه حد واقعی و معنادارند؟ «جبهه‌ی متحد» زمانی معنادار می‌شود که از اعتماد عمومیِ مردم و همکاریِ فعالان و گروه‌های مخالف درون کشور برخوردار باشد، به‌طوری که تحقق آن عملاً جدایی بین «جنبش» درون کشور و «اپوزیسیون» و جمعیت دیاسپورا را بی‌مورد کند. ولی پیش از آن و برای نیل به این هدف، «اپوزیسیون» باید بتواند زبان و شیوه‌ی برخورد مناسب برای ارتباط و تعامل در درونِ خود را به دست آورد.

من فکر می‌کنم که دیدگاه شانتال موف درباره‌ی تعامل آگونیستی می‌تواند در این جهت مفید باشد. موف می‌پرسد برای تحقق دموکراسیِ معنادار چگونه می‌توان بین گروه‌های حامل منافع متضاد یا آنتاگونیستی تعامل برقرار کرد؟ به عقیده‌ی او، چنین هدفی می‌تواند از طریق ایجاد تعامل آگونیستی میسر شود. آگونیسم امکان نوعی هم‌زیستی بین گروه‌های دارای اختلاف و تضاد را در نظر می‌گیرد که در آن به مخالف نه به‌عنوان «دشمن»‌ای که باید ریشه‌کن شود، بلکه به‌عنوان «رقیب» نگریسته می‌شود، رقیبی که می‌توان با او برای دستیابی به توافق مذاکره کرد. بنابراین، آگونیسم وجود تضادهای اجتماعی و سیاسیِ خصومت‌آمیز را تصدیق می‌کند، اما در آن مخالفان به جای تلاش برای حذف طرف مقابل، رویّه‌ی رقابت را می‌پذیرند ــ رقابتی که طی آن گروه‌ها همواره می‌توانند به تقویت هژمونیِ خود بپردازند. به سخن کوتاه، او می‌گوید به جای حذف گروه یا فرد فعال، با آن‌ها رقابت کنید؛ به جای تخریب دیگران، دیدگاه خود را اشاعه دهید؛ به جای گذشته‌ی رقبا، اکنونِ آن‌ها را قضاوت کنید؛ به جای طرد، بحث کنید.

در مورد «اپوزیسیون» ایران، به نظر می‌رسد که اختلافات بسیاری از افراد و گروه‌ها، بر خلاف گروه‌های مورد نظر موف، متضاد و آنتاگونیستی نیست. در واقعیت این گروه‌ها بیشتر «رقیب» یکدیگر به شمار می‌روند تا دشمن، اما اغلب ناخواسته برخوردی «خصمانه» در پیش گرفته‌اند. گرچه عبور از ونگاردیسم (پیشگام‌ پنداشتنِ خود) و قبول استراتژیک جنبش‌های مردمی، محتاج تغییر فرهنگ سیاسیِ اپوزیسیون است، اما پذیرفتن و درونی کردن پارادیم آگونیستی می‌تواند ذهنیت سیاسیِ بدیلی را ایجاد کند که در آن تعامل افراد و گروه‌ها با یکدیگر از رواداریِ کافی برخوردار باشد. آگونیسم می‌تواند زبانی ارائه دهد که توسط آن بتوان گفت‌وگویی مدنی و مؤثر شکل داد. در این زبان، افراد و گروه‌ها صرفاً روی نقاط ضعف یکدیگر تکیه نمی‌کنند تا خود را توجیه کنند، بلکه قضاوت را بر تمامیت افراد و دیدگاه‌ها قرار می‌دهند. برای مثال، در این منطق نباید کل کارهای فلسفی و جامعه‌شناختیِ هابرماس را تنها با ارجاع به موضع‌گیریِ فاجعه‌بارِ او درباره‌ی جنگ غزه قضاوت کرد و دور انداخت. واقعیت این است که احتمالاً هیچ فرد یا گروهی عاری از عیب و خطا نیست. اگر افراد را فقط با تکیه بر نقطه‌ی ضعف و خطای آن‌ها طرد کنیم (آن هم چه نوع ضعف و خطایی)، هیچ فرد یا گروهی برای مراوده و همدلی و همکاری باقی نمی‌ماند. سرانجام باید گفت که در زبان آگونیستی جایی برای تنزه‌طلبی در مواضع وجود ندارد، به این سبب که تنزه‌طلبی اصولاً نمی‌تواند مراوده و تبادل و تعدیل دیدگاه‌ها را بپذیرد و بنابراین ضد سیاست عمل می‌کند.

باید تأکید کنم که در یک رابطه‌ی آگونیستی، افراد و گروه‌ها کماکان به مبارزه برای هژمونی، یعنی مشروع کردن دیدگاه‌های خود، ادامه خواهند داد، اما نه به قیمت تخریب و حذف رقبا. در این برهه‌ی تاریخی که به‌شدت به ایجاد همگرایی و ائتلاف نیاز داریم، اهمیت این نکته بیش از پیش نمایان می‌شود. در این تفرقه و پراکندگیِ بیمارگونه، گاهی خوب است توجه کنیم که چقدر رژیم‌ها و حکومت‌ها در ایجاد همگرایی و ائتلاف در صفوف درونیِ خود و حتی در عرصه‌های منطقه‌ای و بین‌المللی تلاش می‌کنند. توجه کنیم که چگونه مثلاً ترکیه توانسته رابطه‌اش را هم‌زمان با ناتو، روسیه، ایران، کشورهای عربی و اسرائیل حفظ کند. حتی جمهوری اسلامی ایران هم تلاش می‌کند که به هم‌زیستی و همکاری با طالبان و عربستان و کشورهای بریکس (BRICS) نایل آید. شاید وقت آن است که «اپوزیسیون» از دشمن سیاسیِ خود درس همگرایی بیاموزد.


* چند تن از دوستانِ اندیشمند نظرات سازنده‌ای درباره‌ی نسخه‌های اولیه‌ی این یادداشت ارائه دادند. از این دوستان متشکرم.

[1] مثلاً نگاه کنید به «آیا ایران در آستانه‌ی انقلاب دیگری است؟» مجله‌ی آزادی اندیشه، شماره‌ی ۱۳، تابستان ۲۰۲۳. همین‌طور نگاه کنید به «انقلاب آقای گلدستون و خیزش زن، زندگی، آزادی»، وبسایت آسو.

[2] این موضوع را در کتاب انقلاب بدون انقلابیون: معنابخشی به بهار عربی (نشر شیرازه، ۱۴۰۱) به تفصیل بررسی کرده‌ام.

[3]برای تبیین مفهوم «همبستگی خیالی» رجوع کنید به

 Asef Bayat, “Islamism and Social Movement Theory”, Third World Quarterly, vol. 26, no. 6, July 2005, pp. 891-908.