لیدا خزایی: غربت با خیابانی طویل و رنگارنگ رخ می نمایاند ، قدم در روزهای اول مسیر سرنوشت نهاده ام ، عصر روز سوم روی سنگفرش خیابان، میان دلهره و بلاتکلیفی هایم غریبانه چشم می چرخانم ، قدم هایم اما آرام می شود . بادقت نگاه می کنم شاید آشنایی ببینم ، هیچ کس نیست و حتی سنگفرش خیابان هم با من غریب است.کنجاوتر پرسه می زنم ، به خودم می گویم : با خود و خیالم عهد بسته ام که صبور و استوار و بی باک خود را به پایان بلاتکلیفی برسانم.

 کمی آنطرف تر کافه ی کوچکی می بینم ، هرچند اینجا خیابان است و ساحل نیست اما یاد ” کافه دریا ” می افتم . روی تک صندلی تنهایی می نشینم و تنها جمله ایی را که بلدم به زبان می آورم ؛ ” بیر کاهوه لطفن ” یعنی لطفن یک قهوه …خدمتکار قهوه را می آورد و چیزی می گوید ، نمی فهمم ، مات در چشمان او نگاه می کنم ، گوشهایم کلام غریبی شنیده بود، با لب دوخته شانه هایم را به نشانه اینکه چیزی نمی فهمم بالا می اندازم ، متوجه می شود و دیگر چیزی نمی گوید و دور می شود.

عطر قهوه و طعم تلخ آن ، سوسوی دلخوشی در دلم جوانه می زند، چشمهایم را می بندم و باخود می گویم ؛ کاش از همین لحظه تا آخر عمر به همین آرامی آرام بگیرم.

در حین خوردن قهوه زمان را متوجه نمی شوم که چقدر روی صندلی کافه نشسته ام ، چقدر زمان گذشته ؟! به یکباره باران می گیرد ، به شوق خیس شدن زیر باران ازجا برمی خیزم و از کافه بیرون می روم ، زیر باران انتظار خیس شدن را می کشم ، حسی غریب وجودم را فرا می گیرد ، گویی با چنین خیس شدن و دانه های باران اینجا نیز غریبم . به یکباره دلم برای آفتاب سوزان کردستان عراق تنگ می شود ، سه تابستان داغ و سه سال سرشار از …به راه می افتم و در انتهای خیابان زیر سایبانی می ایستم تا شاید آسمان کمی آرام بگیرد ، در دلم اما غوغایی است بی نهایت…گاهی باید بیخیال از کنار گذشته هایت بگذری و به دنبال آرزوهایت دست در دست آینده بگذاری !

ظاهرن ابرها خسته نمی شوند به ناچار در مسیر خانه به راه می افتم ، بی تفاوت از کنار مغازه های رنگارنگ می گذرم ، گویی رنگهای غربت نیز میانه ایی با غریبه ها ندارند. به خانه می رسم هوا تاریک شده ، مدتی روی صندلی بالکن رو به کوچه می نشینم و به سقوط دانه های باران می نگرم ، قطره های آب نیز از لباسهای خیس خورده ام به کف بالکن می بارند ، زمان بی هدف می گذرد و من همچنان نشسته ام…بعد از کمی استراحت به بستر می روم تا شاید به امید رسیدن به غربتی دورتر خوابم ببرد . یادخیالم می افتم که گفته بود هرشب به وقت خوابیدن خواسته هایت را آرزو کن… !

نیمه شب با صدای کوبنده ی باران بیدار می شوم ، بین هیاهوی ذهنم و آسمان بی قرار مانده ام ، دنیا روی سرم می چرخد ، بی هوا برمی خیزم و پنجره اتاق را باز می کنم کوچه خیس است و آسمان همچنان بی رحمانه می بارد.در آنسوی کوچه پیرزنی پشت شیشه بالکن زیر نور ضعیفی نشسته و تسبیه می چرخاند ، مدتی به او خیره می شوم انگار زیر لب چیزی می گوید ! شاید مشغول دعای فرزندانش است یا شاید شکرگذاری پروردگار است که او اینگونه آرام به نظاره آسمان نشسته .هوا کمی سرد است ، سرمایی لطیف در نیمه شبی بارانی …

پنجره را می بندم و دوباره به تخت خوابم پناه می برم ، ساعت از 2 نیمه شب گذشته ، به خود می گویم : آخر این ساعت از شب چه وقت بیدار شدن بود ؟! چشمهایم را می بندم شاید به خواب بروم اما فکر و خیال و دلهره ی آینده مجال نمی دهد. مدتی را در بستر وول می خورم و از پشت شیشه پنجره خیره به آسمان می مانم و یادم می آید گرمای سوزان این فصل در کردستان عراق را که سال پیش همین تاریخ و روزها را چگونه میان درختان بلوط و زمینی که آفتاب سوخته به آسمان خیره مانده بود در طلب قطره ایی باران سپری می کردم . آنجا گویی سیاره ایی دیگر بود سوزان و آتشین با مردمانی خاک گرفته و خسته از جدال تاریخ …!

ریزش افکار و خیالات در ذهنم دست به دست ریزش باران در آنسوی دیوار خانه می دهند تا تنهایی ام را غرق هیاهو کنند ، باران لباسها و تنم را خیسانده و مغزم هم خیس دلهره هایی  است که می خواهند تا سپیده صبح مهمان تنهایی ام باشند . شاید سرشت و ذات غربت همین باشد ؛ که باید خیس شوی ، خیس دلهره ، خیس بلاتکلیفی ، خیس امید و خیس همه چیز……..

25-6-2021

بولو-ترکیها