شاعر و ادیب ایلامی طی یادداشتی نظری و نقدی بر یکی از مثنوی های شاعر فقید کردی سرای ایلامی، حشمت منصوری جمشیدی انداخته است.
گزیدهی اشعار شاعر ارزشمند ِکردی گوی ایلامی، آقای حشمتالله منصوری به سعی و اهتمام آقای محمدجلیل بهادری و حمایت مالی آقای یونس نوروزی مدتی پیش منتشر شد. این مجموعه تنها در بردارنده دو مثنوی از مثنویهای شاعر است و شاید نتوان به آن گزیده اشعار اطلاق کرد؛ چرا که در گزیده، گزیدهای از کل اشعار شاعر بر مبنای گزینش مولف تدوین می شود، حال آن که این اثر مثنوی بلند بالای «دلبر» و مثنوی «والیه» است و دیگر اشعار اجتماعی، عاشقانه، انتقادی و فکاهی شاعر به این کتاب راه نیافتهاند. محمد جلیل بهادری با انتشار این کتاب خدمت شایانی به جامعهی کُرد زبان ایلام و کردی جنوبی نموده و باعث شده اشعار ارزشمند شاعر ِ مردم گریز و گوشه گیر را از محاق گمنامی بیرون آورده و در معرض دید و ذوق مردم ادب دوست قرار دهد. یونس نوروزی، نیز به پاس شعرخواهی و شعر دوستی و این که مادرزاد عاشق شعر است و گر چه شعری نگفته، شاعرانه زیسته است، با حقوق معلمی خود بار گران چاپ کتاب را به دوش کشیده است که این ایثار او در خور قدردانی است و درسی است برای کسانی که دستشان تنها به دهن خودشان می رسد و نمی خواهند در توزیع تولیدات محصولات فرهنگی محلی و بومی که متولی خاصی ندارد و بعضاً هم زبانان و همشهریان نیز به درستی از قدر و ارزش آن ها آگاه نیستند، مسئولیتی قبول کنند.
در این یادداشت می خواهم صرفاً نظری و گذری داشته باشم بر مثنوی عاشقانه «دلبر» اثر طبع آقای حشمت الله منصوری.
«دلبر» مثنوی بلندی است مشتمل بر صدها بیت که شرح دلدادگی شاعر یا قهرمان این داستان عاشقانه، به دلبری موسوم به «دلبر». این عشق در محیط چهل، پنجاه سال پیش شهر ایلام اتفاق افتاده است. شهری که اهالیاش در محدودهی خیابانهای سعدی و فردوسی زندگی می کردند و محلات خیام و شادآباد و نوروزآباد هم در اطراف آن بودند و مابقی شهر را باغهای بسیار و چشمههای جاری قنداقه و سراب و… تشکیل می داد. شهری کوچک، زیبا، سرسبز و خلوت و آرام، که اینک از آن همه باغ و چشمه اثری نیست. ایلام پرجمعیت پر سروصدای ماشین آلود امروزی هیچ شباهتی به ایلام دیروز ندارد و ماجرای دلدادگی مثنوی دلبر در ایلام دیروز اتفاق افتاده است.
جماعت شهرنشین ایلام دیروز اکثر بازاریان، صنعتگران، کارمندان اداری و خاندانهای قدیمی بودند که با والی پشتکوه به این منطقه وارد شده بودند و محلات شادآباد و نوروزآباد نیز جایگاه طایفهی باستانی دهبالایی بود و هست. شهرنشینان ایلامی به نسبت دیگر ساکنان استان از رفاهی نسبی برخوردار بودند و در جامعهی مرفه، عشق هم می تواند محملی داشته باشد چرا که اصولاً ادب غنایی محصول دوران جوانی بشریت است که دوران حماسه را پس پشت نهاده و به آرامش و آسایش رسیده و لب به تغنی گشوده است.
قهرمان این داستان عاشقانه که نامی ندارد و می توان آن را بازگویی وقوعی واری از تجربه ی شاعر دانست، شیفتهی دختری از نزدیکان خود می شود . نه آن قدر نزدیک که بتوان گفت خویشاوندند و نه آن قدر دور که با هم نشست و برخاست و رفت و آمد نداشته باشند . معشوق که در این داستان «دلبر» نام دارد از عشق عاشق آگاه است و آن را پذیرفته اما از سر ناز دلبری و غرور حسن، حاضر نیست آن چه در دل دارد به کمال بنمایاند و به قول سعدی به شیوهی معهود معاشیق شرق که ناز کردن و دیدار نمودن و پرهیز کردن و آتش عشق و عاشقی تیز کردن باشد، با عاشق تعامل میکند. همواره چنین است که عاشق بهانهای می تراشد و در محفل و بزم و جمعی که معشوق شمع آن است حضور به هم می رساند و با اشارات نگاه با دوست گرم سخن گویی است و گاهی نیز کلامی رد و بدل می شود و معشوق که ظاهراً به او بی توجه است و او را معمولاً به تیر ناز و بدمهری می رانده، دست آخر با کلامی و گاه هدیهای چون گلی و دستمالی به ادامهی مهرورزی امیدوار میکرده است. آن چه من در چند جمله در وصف عشق آن دو گفتم البته در داستان با اطناب و درازدامنی بسیار آمده و شاعر در توصیف حالات عشق و معشوق داد سخن داده و به زیبایی و چیرهدستی از عهدهی بیان حالات عشق برآمده چرا که: عشق کند جام صبوری تهی / آه من العشق و حالاته.
در شبنشینیهای قدیم که صدایی و سیمایی نبود و خانهها در اوایل عمدتاً برق و روشنایی نداشتند ، افسانهگویی و داستان پردازی بهانهی خوبی برای با هم نشستن و نشر فرهنگ عامه و ادبیات مردمی و پیوند نسل های با داشتههای کهن بوده است . در یکی از این شبنشینیها که زنان با تجربه داستانها از جن و پری سر میدهند و حضور حاضران را از وحشت می آکنند ، فرصت مغتنمی است برای عاشق که در کنار معشوق بنشیند و ترس را از او دور کند و بعد به بهانهی همراهی و بدرقهی معشوق او را تا دم منزل همراهی کند و کلامی رد و بدل شود.
اگر معشوق به همراهی خانواده به زیارت حاج بختیار می رود، شاعر ِعاشق نیز به بهانهی زیارت ، کاروان زوار را تا حاج بختیار همراهی می کند و در طواف آن امام زاده تنها عشق یار را می خواهد و معشوق نیز همان را، منتها عتاب آلود و نعل واروانه زن.
گاهی عاشق از شایعهای که سلطان ، عمه یا خالهی معشوق، به او رسانده نگران است چرا که برای دلبر خواستگار آمده؛ که خوشبختانه این نگرانی او برطرف می شود .
در حالی که خواننده داستان را دنبال می کند تا ببیند این ماجرا چگونه به فرجام می رسد، ناگهان داستان در سی سال بعد پیگیری می شود؛ زمانی که شاعر برای خود اهل و عیالی دست و پا کرده ، یک روز عصر در ضلع غربی میدان 22 بهمن گرم تماشای منظرهی غروب است که صدای دلبر او را به خود میآورد درحالی که از ماشینی پیاده می شود. شاعر بهانه ای میجوید و سلامی می کند و از این که می بیند گذر ایام گرد پیری و شکستگی بر چهرهی دلبر نشانده، غمگین میشود و در ابیات طویلی به مقایسهی جمال معشوق در جوانی و پیری می پردازد و بر پیری نفرین می فرستد و نهایتاً به این نتیجه میرسد که آن چه اهمیت دارد نه عاشق است و نه معشوق بلکه تنها عشق است که می ماند.
این بود طرح داستان عاشقانهی دلبر اثر حشمت الله منصوری .
طبعاً این داستان عاشقانهی منظوم از حیث طرح، اشکالاتی دارد چرا که ماجراهای عاشقانه عمدتاً یک ساناند و فراز و فرود و هیجان آفرینی برجسته ای ندارند . اما این داستان، یک اثر شاعرانهی عاشقانه است و «مذهب عاشق ز مذهب ها جداست» و نباید آن را از دیدگاه منتقدان سخت گیر اما بی ذوق و ساحل نشین نگاه کرد . اگر قبول داشته باشیم که این اثر، تجربهای وقوعی است لابد شاعر شرح واقعیات را آورده است و دیگر آن که ، آن چه برای شاعر عاشق اهمیت دارد لحظات و آنات عاشقانه است . لحظاتی که ممکن است برای خواننده و منتقد غیرعاشق کسالت آور باشد . شاعر گاهی موضوعی را گرفته و آن قدر کش داده که خواننده از دنبال کردن آن احساس خستگی می کند و با خود می گوید مگر نمی شد این مطلب را موجزتر و روشن تر بیان کرد . و از این جهت میتوان ایراداتی بر حشمت منصوری گرفت که گاهی اطناب در این منظومهی عاشقانه به قول قدما از نوع «ممل» است و به قول عامهی ناس روده درازی و پرگویی.
با این وصف می توان موضوع را از دیدی دیگر نگاه کرد ؛ به این شکل که اگر ما هم در تجربهی شاعر شریک میبودیم و در لحظات خلسه آور عشق گم می شدیم ، بر اطناب شاعر خرده نمیگرفتیم چنان که گاهی بعضی اشعار به ظاهر کم مایهی عارفانه حاصل شهودی سُکرآور بوده است که تنها در آن کیفیت و شرایط می توان از آن لذت برد چنان که مولانا شعر خود را «نان مصر» می نامید که خوردنش زمانی لذت بخش است که گرم و تازه از تنور در آمده ، خورده شود . خداوند در کوه طور از حضرت موسی پرسید که در دستانت چه داری ؟ و او می توانست بگوید : عصا . اما او علاوه بر آن چیزهای دیگری هم گفت که ظاهرا ربطی به موضوع پرسش نداشت . حال آن که موسی میخواست برای التذاذ و بهرهی دل لحظاتی این گفت و گو با خداوند را طولانی تر کند و چنین است که اگر معشوق از عاشق چیزی بپرسد یا بخواهد عاشق با حوصله و درازدامنی به استیفای خواست معشوق مشغول می شود . اما چه می توان کرد که همهی خوانندگان عاشق نیستند که در این تجربه با شاعر همراه باشند و از این رو باید حکم به ظاهر کرد و تجربهی عمومی را می باید معیار نقد قرار داد و لذا اگر به فرض من می توانستم آن را ویرایش کنم خیلی از ابیات آن را که به تنهایی زیبا اما در حاشیهی موضوع اصلی هستند، حذف می کردم تا داستان چابک تر و جذاب تر می شد .
در این مثنوی ، آستان عشق بلند است و هرکسی را یارای دستیازی بدان نیست . همه چیز در پردهای از شرم و آزرم قرار دارد و آن چه مهم است لحظات ناب عاشقانه است که تنها با گیرنده های حساس عاشق و معشوق دریافت می شود ، معشوق چونان قوی زیبایی است که نگریستنش از دور خوش است ؛ زمانی که با جلال و جمال بسیار بر سطح برکه به خودنمایی و دلبری مشغول است و نزدیک شدن به آن و پسودن و بوییدنش شاید چندان خوشگوار نباشد و این دقیقه ای است که در این شعر لحاظ شده است .
زبان شعری شاعر، کردی فیلی ایلامی است از زیرمجموعهی درخت گُشن و انبوه ِ کردی جنوبی . زبانی کاملاً شهری با ته لهجه ای از گویش خاندان های قدیم ایلامی . اما مشخص است که منصوری با شعر کهن و کلاسیک کردی آشناست و از آن جمله بسیار خوانده و به یاد دارد و تاثیراتی را از این حیث نیز پذیرفته است ، منتها تاثیری رقیق و ظریف ؛ به گونه ای که کلامش را محکم و متین کرده است . این تاثیر به گونه ای نیست که زبان کلی شاعر را تحت تاثیر قاطع قرار دهد و مثلا آن گونه باشد که زبان مرحوم ولی محمد امیدی را دگرگون کرده است. کسانی که شامهی تیز ذوقی و ادبی داشته باشند، میتوانند ردهایی از این تاثیر ظریف را بیابند. او چاشنی ای از زبان کهن در مطبوخ شعری خود ریخته تا خوشبویش کند و بوی زُهم خامی را از آن بزداید .
هنر اصلی شاعر در توصیفات دقیق و باریک آن نهفته است . او تصویری واحد را از منظرهای متفاوت می نگرد و نظامی وار از زوایای متعدد می کاود و طبع وقاد و زاینده نیز او را در این راه یاری می کند و البته گاهی نیز به افراط می گراید و خوانندهی عجول را خسته میکند. توصیفات او تنها بیرونی و حسی نیستند گاهی صحنه پردازیهایش درونی و انتزاعی نیز هستند . او علاوه بر توصیف وقایع از منظر یک ایلامی ، نگرشی کلان دارد و با تمسک به دانستهها و مطالعات و اساطیر و اشارات دیگر به پردازش موضوع میپردازد و در این راه موفق هم هست . او در حال جانب اعتدال را رعایت میکند . زبانش به گونهای دشوار و مغلق نیست که خواننده هر لحظه به حواشی و تعلیقات نگاه کند و استفادهاش از اساطیر و تلمیحات و اشارات نیز آن گونه نیست که خواننده نیازمند اطلاعات بسیار باشد، گرچه لازم است خواننده نیز برای دریافت این اشعار زمینهای و تلاشی داشته باشد . اعتدال راز موفقیت شاعر در این شعر است .
فضای جغرافیایی و فرهنگی و تاریخی داستان کاملاً بومی و کُردی است . اسامی آشنایند : شاوی ، سلطان ، نازی ، خزال ، قََـَمی و …. . مکان ها هم ملموس اند : حاج بختیار ، سراب و … . شاید کسی پیش از او به این نمیاندیشیده که می توان با همین عناصر دم دست و عادی شاعرانه برخورد کرد و او توانسته به این مهم توفیق یابد ، و این اسامی و اماکن و فضا را با اکسیر شعر شاعرانه و بلند آستان کند . بسیاری از رسم و رسوم کهن نیز در آن زنده اند و نفس می کشند .
منصوری به جادوی شعر توانسته مرزهای ذوق و ادب را در حوزهی کردی فیلی ایلامی از درخت تناور کُردی جنوبی جابهجا کند و توسعه ببخشد و لذا لازم است این اثر و طبعاً دیگر آثار او که هنوز مجال انتشار نیافته اند ، شناخته ، خوانده و ارج نهاده شوند و به مثابهی نمونههایی استادانه با آنها برخورد شود .
حشمت منصوری شاعری بزرگ ، بزرگ منش ، صادق ، و متعهد به خوبیها و زیباییهاست و در برابر مسائل و مصایب اجتماعی نیز احساس وظیفه می کند که این لطیفه را در آثار دیگرش و از جمله مثنوی «والیه» نشان داده است . او را ارج می نهیم و قدر میشناسیم و بر صدر بزرگی مینشانیم و به او دست مریزاد میگوییم و دعا میکنیم که روح بزرگش شاد باشد. و نیز دست مریزاد میگوییم به محمدجلیل بهادری که دغدغهی زبان و ادب کردی دارد و با صرف حوصلهی بسیار و به جان خریدن رنج فراوان زمینهی آشنایی ما را با این متن مستطاب فراهم کرده است .