نوشته کوتاهی از کاوه کرماشان در پیچ فیس بوکش در رابطه با هه‌ڤال بيریڤان یکی از گریلاهای پ ک ک که در حملات هوایی رژیم فاشیست ترکیه جانش را از دست داد

از مادرم پرسید و اسمش را در دفترچه‌اش کنار اسمم نوشت: Kawe Ferangis!

  • “خواندن و نوشتن را اینجا یاد گرفتم. اینجا صاحب اراده شدم. زندگی قبل جز سختی هیچ برایم نداشت. اینجا به آرامش رسیدم.”
    در عبور از دل كوهستان من از گروه عقب می‌مانم. او منتظرم می‌ايستد تا پشت سر همه ما حرکت کند. من از خستگی روی تکه سنگی می‌نشینم و او با قدرت همچنان ایستاده است. واقعی‌تر از همه تصاویر کلیشه‌ایی رسانه‌‌ها از زنان چریک در کوهستان‌. در پناه دو صخره ما به ساز و آواز زنان و مردان گریلا گوش می‌دهیم و گوش او اما مدام به بی‌سیمش است که چند دقیقه یک بار اسمش را تکرار می‌کند: هه‌ڤال بيریڤان!
    چند روز را با هم گذرانده‌ایم و شب آخر جنگنده‌های ترکیه دوباره بمباران منطقه را از سر گرفته‌اند. در دستپاچگی ما برای پناه گرفتن زیر درختان تنومند بلوط، در تاریکی شب آنها برنامه انتقال به نقطه‌ایی دیگر را می‌ریزند. فردایش ما به پایین برمی‌گردیم و آنها بالاتر می‌روند. چقدر بالا… بالاتر از آن قله که او ایستاده است هم مگر جایی هست؟!
    ده سال پیش که از ایران خارج شدم، یک سال در سلیمانیه و هولیر زندگی کردم و این امکان را یافتم تا با سفر به کویه و زڕگوێز و قندیل از نزدیک با کسانی آشنا شوم که تا پیش از آن بیشترشان را تنها زیر یک نام پیشمرگ یا گریلا می‌شناختم.
    در یکی از این سفرها به قندیل انسانی را یافتم که در تمام این مدت به بزرگی، اراده و مقاومتش فکر کرده‌ام. زنی که به دنبال پسرش راهی كوهستان شد و خودش هم به نیروهای گریلا پیوست. بعد از آن دیدار هر بار تیزی نور خورشید بر صورتم تابید، به صورت سوخته او فکر کردم و هر بار که برف بارید، تصور دوباره آوار شدن سقف پناهگاه زیرزمینی‌شان زیر بار برف، دلم را لرزاند.
    پنج سال پیش چنین روزی در برلین اما نه از آسمان برف می‌بارید و نه خورشید در آسمان خاکستری فوریه جان درخشیدن داشت. ولی یکباره یخ زدم، گر گرفتم، هری دلم ریخت، وقتی دوستی برایم نوشت: هه‌ڤال بيریڤان شهید شد!
    حالا کشته‌های جنگ عدد نیستند که بشمارم. اسم نیستند که بخوانم. عکس نیستند که ببینم. یکی از آنها بيریڤانی است که او را دیده‌ام. از او شنیده‌ام. در آن چشمان پرمهر تا انتها سیاهش خیره شده‌ام. دست‌های گرم مهربانش را با آن رگ‌های برآمده كبود فشرده‌ام و قول دیدار دوباره به او داده‌ام…