کنشگران، مبارزان مدنی، زندانیان سیاسی، آزادیخواهان و معلمان پس از اعدام فرزاد کمانگر در روز ١٩ اردیبهشت ١٣٨٩ در زندان اوین، این روز را «روز معلم آزاده» نامگذاری کردند.
به مناسبت روز معلم آزاده، در دوازدهمین سالگرد اعدام فرزاد کمانگر، معلم زندانی کورد نامهی وی را بازنشر میکنیم.
فرزاد کمانگر معلم اعدام شده کورد در نامههایی از زندان ضمن روایت شکنجههای وحشیانهای رژیم اشغالگر ایران اندیشههای دمکراتیک، باور میهندوستانه و عشق به آینده خلق را با جامعه در میان میگذاشت.
پس از اعدام شهید فرزاد در ١٩ اردیبهشت ١٣٨٩ کنشگران و معلمان از این روز [١٩ اردیبهشت] به عنوان روز معلم آزاده نام میبرند.
در این بخش نامهای از شهید فرزاد بمناسبت روز معلم منتشر میشود:
“بنویسید درد و رنج؛ بخوانید زندگی
آنکه از رگ و ریشه آموزگار است همه چیز را تنها در ارتباط با شاگردانش جدی میگیرد (نیچه)
به آن روزها فکر میکنم،
باید معلم بچههایی میشدم که در کودکی درد و رنج بزرگسالی را به دوش میکشیدند و در بزرگسالی آرزوهای برآورده نشده کودکیشان را از فرزندانشان پنهان میکردند. معلم دخترانی که با دستانی پر نقش و نگار سوی چشمشان را پای دار قالی میگذاشتند تا هنرشان زینتبخش خانههای دیگران باشد و مژده نان برای سفره خانواده.
معلم کودکانی که زاده رنج و درد بودند اما امید و حرکت سرود جاری لبانشان بود. کسانی که سختکوشی و سخاوت را از طبیعت به ارث برده بودند. آنها کسی را میخواستند از جنس خودشان، کسی که بوی خاک بدهد، کسی که معنی نابرابری و فقر را بداند، رفیقی که همبازیشان شود و آرزوهایشان را باور کند. با آنها بخندد و با آنها بگرید. آنها یک دوست، یک سنگ صبور، یک هم راز میخواستند که مثل خودشان بیقرار ساعتهای مدرسه باشد کسی که به ماندن فکر کند نه رفتن. دیری نگذشت که در کنار آنها خود را نه معلم که محصلی دیدم که خیلی دیر راه مکتبش را یافته بود.
کتابها را بستم که مبادا مرگ و ناامیدی از لای سطور سیاهشان به حلقه شادی و دنیای آرزوهایشان رسوخ کند، هر روز کلاس را به دست آروزها و رویاها میسپردیم و با داستانهای مختلف صفا میکردیم. همراه با «ماهی سیاه کوچولو» این بار نه از راه «ارس» بلکه از مسیر سیروان دریای زندگی و حقیقت را جستجو میکردیم. همراه با داستان «مسافر کوچولو» برای یافتن دوست به سفر میرفتیم تا آنها لذت سفر را در رویا تجربه کنند و من با مردم بودن را در میان آنها تمرین نمایم. هر داستانی را که میخواندم نقش قهرمانانش را به آنها میدادم غافل از اینکه هرکدام از آنها قهرمانان داستان پررنج و درد زندگی خود بودند. هر روز برای چند ساعت، رنج نابرابریها و درد ناملایمات را پشت دیوارهای مدرسه به دست فراموشی میسپردیم و روبروی هم مینشستیم. گرمی کلاسمان بوی نان گرمی بود که دسترنج پدر بود و مادر آن را در طبق «اخلاص و سادگی» میگذاشت و به مدرسه میآورد تا ظهر، سیر از دیدار هم، کوچههای پرفراز و نشیب زندگی را برای انجام تکالیفمان بپیمائیم و تا فردای دیدار هر کدام به دنبال مشق و تکلیف زندگی پی راه خود میرفتیم.
«کاوه» با آن جثه نحیف اما استوارش، نهار نخورده به جای پدر بیمارش چوپان میشد و غروب هنگامی که گوسفندان را به روستا برمیگرداند، مادر با لبخندی به پیشواز نانآور خانه میرفت تا خستگی کاوه و کرم طبیعت را برکت نام دهد و از پستانهای گوسفندان بدوشد و برای فروش راهی شهر کند و کاوه سرمست از رضایت مادر لبخندی میزد و به کیف مدرسه و تکالیف فرداهایش چشم میدوخت و لبخند زیبایش رنگ میباخت.
و… «لیلا» با آن چشمان پرسشگر و نگاهی که تا اعماق وجود فکر آدمی را برای جواب رویاهایش جستجو میکرد کیف مدرسه را که زمین میگذاشت، دوک نخ ریسی را برمیداشت تا او هم کمکی کرده باشد به مادر، برای یافتن نان فردا، و دوک را همراه با آرزوهای کوچک و بزرگش در دست میچرخاند تا تهاش باریک شود چون رشتههای لطیف خیال او و باز دوک را میچرخاند و میچرخاند تا شاید روزی دنیا به کام او و مادر تنهایش بچرخد.
و … «فریاد» با دیدن تکه ابری به پشت بام خانه میرفت و کاهگل آماده میکرد تا مبادا چکههای باران قالی کهنهاشان را بیرنگ و رو تر کند. آنچنان مهارت یافته بود که همراه پدر پشت بام خانه های همه روستا را مرمت میکرد تا چکههای باران مژده نان فردایشان باشد، فقط گاهی میماند از میان سوز سرما و نان فردا برای باریدن باران و برف دعا کند یا نه.
و… یاسر پس از مرگ پدر کار میکرد تا جای خالی او را پر کند و بتواند برای برادرش مداد رنگی و آبرنگ بخرد تا شاید آرزوی نقاش شدن خودش را برادرش برآورده کند.
و… ادریس غایب فصل بهار کلاسمان هر روز با کوله باری بر دوش، خوشحال از اینکه طبیعت او را از سفره گشادهاش نااُمید نکرده بود، چند کیلو گیاه برای فروش میافت و به روستا بر میگشت.
و من نیز جریمه شده بودم تا هر روز بیقرار از نابرابریها و بیزار از آنچه تقدیر و سرنوشت مینامیدنش در برابرشان بایستم و بارقههای کمسوی امید را در چشمانشان به نظاره بنشینم، در برابر کاوه سرم را به زیر میانداختم و دفترش را از زیر صورت آفتاب خوردهاش که روی آن به خواب رفته بود بیرون میکشیدم و زیر دیکته نانوشتهاش مینوشتم «چوپان کوچولو بیست هم برای تو کم است» و در کنار لیلا شرمنده از خستگی دیروزش، دستان زبر و ترک خوردهاش را در دست میگرفتم تا لطافت دست فرشتهای را لمس کنم و قبل از اینکه حرفی بزنم نگاه نافذ و معصومانهاش هزاران سئوال را همراه داشت و من سکوت میکردم، و در کنار ادریس، عاصی از تکلیف دوباره فردایش دستان تاولزده او را مینگریستم و همراه او از پنجره به دور دستها چشم میدوختم و او از رفتن بهار غمگین میشد و من از رنگ پریده او.
و امروز با یک دنیا غرور، خوشحالی، بغض، حسرت و کولهباری از خاطرات تلخ و شیرین به آن روزها فکر میکنم. روز معلم بود که گرانبهاترین هدیههای زندگیم را آنروز از آموزگاران بزرگ زندگیام دریافت نمودم؛ لیلا؛ سه عدد تخم مرغ، ادریس؛ دو کیلو کنگر، دسترنج یکروزش، فرشته؛ دوشاخه آلاله کوهی، ندا؛ یک عروسک از چوب و پارچه ساخته بود و یاسر؛ یک نقاشی.
و برای اینکه آن روز را در خاطراتمان جاودانه کنیم قرار شد که آرزوهایشان را با مدادهای رنگین نقاشی کنند.
کاوه در حالی که به پدرش فکر میکرد بیمارستانی کشید و زیرش نوشت این بیمارستان مجانی همه بیمارهای فقیر دنیا را مداوا میکند.
«فریاد» که همیشه آسمانی صاف و بدون ابر نقاشی میکرد تا دیگر دست و پای کسی یخ نزند دوباره آسمانی کشید و تا میتوانست خانههای زیبا و کوچک بر آن نقاشی کرد و زیرش نوشت این خانهها برای کسانی است که خانه ندارند، آسمان هم بزرگ و جادار است مثل زمین نیست که کوچک باشد و مجبور باشیم برای زندگی روی آن پول بدهیم در آسمان برای همه جا هست و من باز هم میتوانم در آن خانه بکشم.
فرشته هم که همیشه برای خودش و خواهرهایش برادری کوچک نقاشی میکرد اینبار به او گفتم که فرشته دنیا را از نو نقاشی کن بدون اینکه کسی تو را بخاطر دختر بودنت کم نبیند، تو را مثل خودت و با خودت ببیند و او یک عالمه عروسک دخترانه کشید که بدور دنیا دست گرفتهاند و میخواندند و یاسر مثل همیشه آرزوی پدرش را نقاشی میکرد یک وانت آبی رنگ تا شاید در رویا پدرش کولبر*ی نکند و قرار شد یاسر نیز سرزمینمان را از نو نقاشی کند بدون فقر و نابرابری، بدون اینکه کولبرهای بانه، سردشت، مریوان و کامیاران مجبور شودند برای جابجایی ۱۰ کیلو چای برای دو هزار تومان جانشان را بدهند، او یک منظره زیبا از طبعیت کشید که مردم مشغول کارند و زیر آن نوشت «کاش دیگر مرگ به کمین نان نمینشست.
فرزاد کمانگر- بند ٢٠٩- فرعی ۵ زندان رجائی شهر کرج – ٨/۲/٨۷”