دیباچه
پاسی از شب بگذشته. خواب بر چشم ترم نمی آید. در حصار تنگ وتاریک اتاقم همواره در رختخوابم
غلت می خورم. به گذشته های دور سفر می کنم. به خاطرات تلخ و شیرین سالیان دورمی اندیشم.
ساعتهاست که تالشم برای غلبه بر افکار گسسته ذهنم به جائی نرسیده است. چهچهه پرندگان بر
شاخسار کهنسال درختان سرزمین مغموم غریبه ها نشان از دمیدن صبح دیگری را در سرزمین رویا
ها می دهد. من به 02 سال پیش فکرمی کنم. انگاه که تمامی هستی و نیستیم را در جزیره ای زیبا بر
جای نهادم و همسر، محبوب و معشوقم را همراه با طفل صغیرم بر کشتی بی سکان و بی ناخدائی
بنشاندم و انها را در میان گردابهای متالطم و مواج ان روز بدست سرنوشت سپردم تا آنان را به ساحل
نجات برساند. بعد از وداعی تلخ و جانسوز با جزیره رویاهایم و با عشقم خود نیز پا ی پیاده سر یه کوه
و دشت و دمن زدم. فرسنگها را ه سنگالخی را پیمودم. روزها زیر آفتاب سوزان از میان میادین عظیم
مین دیوانه وار بگذشتم. شبها باالپوشم آسمان و ستارگان رقصانی بودند که به حالم اسف می خورند و
زیراندازم زمین خشک و مرده بیابانهای در انتظار باران. روزهای متوالی راه پیمودم. عاقبت به پای
برجی رسیدم و با تکان دادن زیر پیراهنیم امان خواستم. امانم دادند اما چه امانی. از چاله به چاه فتادم.
سالها بگذشت و من سحر را ندیدم. سالها بگذشت و من رنگ خورشید و محبت را ندیدم. بار دیگر کوله
بار غم و بدبختی ایم را بر دوش بنهادم و آواره دشت و کو هساران شدم. اینک چند سالی است که
بقایای روح نا آرام و جسم خسته ام را به سواحل مه آلود شهر غم غریبه ها در جائی بسی دور از النه
و کاشانه ام کشانده ام. بارها و بارها از خود پرسیدم و می پرسم چرا؟ اما پاسخی برای چرای خود نمی
یابم.

0https://kurdane.com/wp-content/uploads/2021/07/Short-Stories-on-the-Lives-of-Refugees.pdf


به آن روزی فکر می کنم که جزیره زیبای رویاهای شیرین کودکی و نوجوانیم را ترک کردم. به
لحظاتی فکر می کنم که در مرغزارها و چشمه سارهای مامن آرامشم، در نخلستانهای مغرور و
انارستانهای سرمست کننده میهنم می گشتم. انگاه که آسوده و فارغ از هر دغدغه ای در حوضچه تن
آب تنی می کردم. چشمانم را می گشایم. رقص زیبای ماهیها، درون آکواریمی در گوشه اتاق نگاهم را
به خود جلب می کند. با خود می انددیشم آیا این ماهیها هم در پی خوشبختی جزیره و مامن محبت و
دوستی اشان را ترک گفته اند؟ آیا این ماهی ها هم به سعادت رسیده اند؟ آیا این ماهی هم به آنچه می
خواستند برسند رسیده اند؟ ماهی سفید و تپلی با پیچ و تاب زیبائی شروع به رقصیدن کرد و گفت تا
شقایق هست زندگی باید کرد تا امید هست زندگی باید کرد. تا سپیده چیزی نمانده است. سحر نزدیک
است.
آنچه را در این مجموعه می خوانید سرنوشت انسانهائی است که در پی خوشبختی هستی شان را حراج
کردند و جالی وطن و آشیانه و کاشانه کردند تا در مکان دیگر آسایش و آرامش روحیشان را بیابند.
اما هیهات که این نیز سرابی بیش نبود. زندگی در این سرزمین رویائی بسان زندگی ماهیها درون
اکواریمی است که به امید شقایق زنده اند. در این سرزمین رویائی بعضی ها زنده زنانشان را می
فشرند و خاک مرده اش را. آنان که در پی خوشبختی و سعادت بدینجا گذر کردند دیدند اینجا فتا مرخانه
ای)سرابی( بیش نیست. غروب ها اگر مهمان کوی غریبه ها شوی خواهی دید که چه سوزناک می
نوازند و میگویند بشنوید یاران قصه تلخ و غم انگیز و جگرسوز مرا.
آین مجموعه شامل یک سری داستانهای واقعی از زندگی تلخ پناهندگانی است که بدنبال آزادی،
خوشبختی و سعادت به قاره سبز اروپا آمدند. اینک شما را به ضیافت بزم زندگی پناهندگان در
سرزمین رویاهایشان و در قاره سبز اروپا دعوت می کنم. بدان امید که مراد حاصل شود.
محمدرضا اسکندری
هلند 1 ژوئن