قسمت/3: شورش محی: همه زخمی شده بودند مادرم من رو زمین گذاشت وبه زیرزمین دوید زخمها سطحی بود همه پانسمان شدند صدای آزاد کو شورش کجاست ناخودآگاه همه رو به بالا آورد مادرم میگفت تمام بدن آزاد خورده شیشه بود .آزاد پسر داییم بود /وداشت گریه میکرد باچشمان کوچکم چنان به چهره معصوم آزاد نگاه می کردم که گویی میتوانم اسلحه بدست بگیرم وبا این متجاوزان مبارزه کنم.آزاد هم پانسمان شد ولی گریه میکرد گریه گشنگی وتشنگی نبود جایش درد میکرد انگشتای کوچکم رو به طرف پای آزاد نشان دادم وباصدای کودکانه به همه فهماندم شیشه بزرگی زیر پای آزاد است .تکه شیشه ای بزرگ پای کوچک آزاد رو شکافته بود وخون پاهای کوچکش را همانند گلهای بهاری شکفته بود آزاد هم دیگه سهمی از این جنگ داشت داییم نشست ،،خسته شده بود گفت کسی نمونده همه سالم هستید ،پدرم میلرزید آدمی نبود که با این صداها بلرزه هیچگاه پدرم رو درحالت ترس ندیدم باصدایی لرزان گفت کاک بایزید منم زخمیم داییم گفت بده نگاه کنم وقتی لباسشو بالا کشید جویی از خون را ه افتاد پدرم درزیرزمین سرکوچه که دراصلیش به بیرون راه داشت مشغول جمع کردن کاغذهایی بود که بچه ها ریخته بودند خومپاره ۱۲۰بود زمان برخوردش به کوچه ترکشی بزرگ در چوبی ودرآهنی زیرزمین رو میبره وبه پدرم برخورد میکنی حدود ۲متر اون رو به عقب پرتاپ ونصف کمرش رو پاره میکنی.پدرم کمی چاق بود وقتی زخم ر وباز کرد همه زانوهاشون خم شد خون وگوشت وچربی قاطی شده بود خون کف خونه با خاک وخورده شیشه نقاشی جنگ روترسیم کرده بود صورت داییم قرمز شد در خونه رو باز کرد وچنان داد زد مرگ بر خمینی مرگ بر پاسدار لعنت خدا بررژیم خمینی تواین جنگ همه همسایه ها صدای داییم رو شنیده بودند واسه نیم ساعت صدای تیر قطع شد جنگ نبود همه گریه میکردند همسایه ها داییم رو صدا میزدند کاک بایزید چی شده داییم بین دروردودی نشست وبه آسمان پر از دود مهاباد نگاه میکرد ونمی دانم به خدا چه میگفت بهر حال پدرم هم درمان شد واین تصویرها درزهن تیز کودکانه ام دنیایی از انتقام وسنگ دلی را در من پدید آورد.۱۸روز جنگ کشتار ومرگ شهر زیبای من رو به شهر مردگان تبدیل کرده بود حزب از رادیو اعلام کرد که شهر رو ترک کرده دولت هم با بلند گو اعلام کرد که مردم میتونن از ساعت ۷صبح تا ساعت ۸عصر تردد کنن .همه مثل زندانیهایی که چند ماه بود درانفرادی بودند بیرون اومدند ازحال همدیگه خبردار میشدند درجنگ خانواده های زیادی جان دادند خانواده علی پنجه که سر سفره نهار خمپاره به خونه شون زده بود وهمه مرده بودند بجز مادر بزرگ ویک نوه پسر ،خانواده خدادادی چند نفراز خانوادشون تیکه تیکه شدند ویکی از بچها که حدود ۱۵روز بااین جسدها بود دیونه شد.بهر حال جنگ است وخانه ویرانی.دیگه حزب به شهر برای عملیات نمی اومد چون میدونست یک پیشمرگه رو ببینن شهرخمپاره بارون میشه جنگها به بیرون کشیده شد وانسانها دربیرون از شهر همدیگر رو میکشتند.سال۶۰شدوقتی فیلمهای آلمانی رو نگاه میکنم یاد اون روزا میفتم،پیاده رویی نیروهای اشغالگر دستگیری جوانها درخیابان شعار نویسی درکوچه ها خبراعدام مخالفان ،ترور مزدوران وبسیجیها وسپاهی ها همه مثل فیلم از جلوی چشمان من هرروز میان ومیرن .فصل تابستان بود ساعت ۹صبح خبر رسید پیشمرگه ها برای کار سیاسی وارد شهرشدند مردم همه میدویدند اداره ها تعطیل میشد همه فهمیده بودن یه خبریه،پاسدارا توخیابون ها سنگر بسته بودن حوالی ساعت۱صدای تیراندازی شروع شد دیگه پاسدارها زیاد جلو نمیرفتند کوردها مزدورهایی داشتند که در زبان محلی به اونا جاش به معنی خائن به ملت میگفتند پاسدارها اونا رو جلومیفرستادند تا بجنگند برای اونا یعنی پاسدارها فرقی نمی کرد کی کشته بشه هردو کورد بودند .در بین این جاشها جوانی بنام خالد براقی بود که علم جنگ رو با کومله ودمکرات بلند کرده بود نمی دونم قضیه این پسره چی بود ولی مردم رو زیاد اذیت میکرد جونارو اعدام میکردواسه خودش قدرتی داشت ودولت هم از اون حمایت میکرد،،،تواون روز تابستانی خالد درورودی کوچه دام پزشکی مهاباد زخمی میشه همراهاشم کشته میشن معلوم شد که این درگیری واسه خالد بود که ترور بشه بهر حال زخمی روزمین درخونه ای رو میزنه وتقاضای کمک میکنه شانس بد خالد خونه یکی از جونایی که به دست خالد اعدام شده بود مادر پسره همون دم در با سنگ ترازو سر خالد وبازمین یکی میکنه وخالد کشته میشه .دولت ایران یکی از مهرهای جنایت کار خودش رو ازدست میده واین برای پاسدارها گرون تموم میشه دستوریک مراسم تشیع جنازه بزرگ برای خالد صادر میشه تمام ادارات دولتی موظفند ۲کارمند وپرسنل خود رابرای تشیع جنازه به چهارراه آزادی بفرستند درصورت ممانعت به جرم همکاری با ضد انقلاب محاکمه میشوند.روز ۱۰تیر۱۳۶۰بدستور رئیس اداره پدرم ویکی از همکارانش به راه پیمایی میرن ساعت۲ظهر صدای تیراندازی شروع میشه همه مردم نگران زنها جیغ زنان میدانستن صدای تیراندازی چه معنی دارد مادرم گریه میکرد به داییم خبر دادیم کسی نمیتونست بیرون بره وضعیت بدی بود .همه مردم رو به رگبار بسته بودند/تابوت خالی بود/در اون روز نحس 12 نفر بیگناه کشته و 80 ذنفر زخمی میشن /شب از پدرم خبری نشد هرکس ماشین داشت به چهارراه مولوی بالاتر از چهارراه آزادی میرفت تا اجساد وزخمی ها رو به بیمارستان ببره اوایل صبح بود خبر کشته شدن همکار پدرم آمد تمام اداره گریه میکردند کاک سلیمان پسرش هم سن من بود فقط همین یه بچه رو داشتند شهر سیاه پوش شده بود مادرم گریه کنید وداد میزدبچه ها جسد باباتون هم حالا میاد در زدن زیبا خانم زیبا خانم کاک غفور زخمی تو بیمارستانه پرستار نیست دکتر ابریشمی گفت زود بیاد کمک..مادرم داد زد دروغ میگی کشته شده نه بخدا خودم بردمش بیمارستان تیر به پاش خورده مادرم تواین وضعیت منرو بغل کرد ودوان دوان توی اون حکوکت نظامی طرف بیمارستان دوید خونه ما سازمانی بود وکوه داشامجید مشرف به خونه ما بود ازاونجا تک تیراندازها مادرم رو نشونه می گرفتند وزیر پاش تیر میزدند فکر میکردند من اسلحه هستم ومیخواستند مادرم رو بکشند تا ۱ماه این وضعیت من ومادرم بود هرروز برای درمان وعوض کردن ملافه ها وآوردن اونها بخونه وشستنشون بایستی بیمارستان میرفتیم.