دانشجوی دانشگاه علوم و تحقیقات

برگرفته از اشعار استاد شیرکو بیکس

ترجمه/کامران متین

نمیتوانم تاریخی را دوست بدارم
که تنها بوی سوختن تن و زلف زن بدهد
نمیتوانم آینه‌ای را دوست بدارم
که شبانه روز آلبومهای خون و انتقامم نشان دهد
نمیتوانم پدری را دوست بدارم
که برای گذشته زندگی کند و بمیرد
نه، من نمیتوانم!

من اکنون وطنم را یافته‌ام
وطن تازه من دختریست که هیچ شباهتی به وطن پیر و عبوس شما ندارد
آب میخواهید؟
زلالترین آب در چشمان اوست
عطرِ درخت و گل و گیاه و بویِ کوه و کمر میخواهید؟
در گردن و شانه‌ها و سینه‌های او بجوییدش
دیگر نمیخواهم این وطنِ بی رویایِ شما موطنم باشد
من میخواهم
به جهان هزار رنگ و سبزقبا گونه این دختر،
این جادو
هجرت کنم
در آنجا رویا ببینم
شعر بنویسم
بخوانم
و در همانجا بر کرانه‌های اطمینان قدم بزنم
هم در آنجا لم دهم و به بارش برف و پروانه بنگرم
عشق را لمس کنم و ببویمش
میخواهم به قلبِ غُوزه آشتی هجرت کنم
در آنجا زندگی کنم و همانجا هم بمیرم.

[شیرکو بیکس / #شێرکۆ_بێکەس]

ترجمه [شتابزده] کامران متین