محسن قیصری ۳۲ سال داشت. کامپیوتر خوانده بود. در سال ۱۴۰۱، هشت ماهی بود که مشغول ساخت خانهاش بود. در اواخر شهریور ماه ساخت خانه تمام شده بود و او آماده بود که برای ازدواج با دختر مورد علاقهاش پا پیش بگذارد و بعد از ازدواج در این خانه زندگی کنند. اما تنها دو روز بعد از اتمام ساخت خانه، در اعتراضهای ایلام کشته شد.
او درسخوان و اهل مطالعه بود. برای مدتی به اروپا مهاجرت کرده بود، اما به ایران بازگشته بود تا در کنار خانوادهاش باشد. وقتی کشته شد، دهها جلد از کتابهایش را بین دوستانش تقسیم کردند.
محسن قیصری در روز ۳۰ شهریور کشته شد؛ تنها پنج روز بعد از کشته شدن مهسا امینی. در آن روزها جمهوری اسلامی تلاش گستردهای را آغاز کرده بود تا کشته شدن معترضان بیسلاح را گردن نگیرد. در ارتباط با محسن قیصری، آن طور که یکی از نزدیکان خانوادهاش به بیبیسی فارسی میگوید، سناریوی حکومت این بود که او توسط عوامل سازمان مجاهدین خلق کشته شده است.
این منبع نزدیک به خانواده که به دلیل فشارهای امنیتی امکان افشای نامش وجود ندارد، میگوید خانواده محسن قیصری از سوی ماموران امنیتی تحت فشار قرار گرفتند که در یک مصاحبه تلویزیونی شرکت کنند و در آنجا بگویند که محسن توسط مجاهدین خلق کشته شده است.
اما خانواده محسن زیر بار نرفتند: «همون لحظه تمام مردم دیدند که نیروی انتظامی محاصرهش کرد و با تیر زدنش. بیش از صدها نفر شاهد قضیه بودند. ازخانواده خواستن که در رسانه ها اعلام کنن که به دست منافقین کشته شده. میخواستن خانوادهش در تلویزیون مصاحبه کنن و بعنوان شهید جمهوری اسلامی محسن رو معرفی کنن. که خانواده مخالفت کرد. نه مصاحبه کردن، نه پذیرفتن که بگن شهیده. تمام مقامهای امنیتی استان رفتن خونه شون که راضیشون کنن. راضی نشدن.»
به گفته این منبع، نیروهای امنیتی در جریان اعتراضهای ایلام، «بیش از ۵۰ گلوله ساچمهای به سر و سینه او زدند». او به محض گلوله خوردن کشته نشد، اما در عین حال راهی هم برای رساندن او به بیمارستان وجود نداشت.
منبع نزدیک به خانواده میگوید: «محسن تا یکساعت بعد از گلوله خوردن جان داشت. ولی چون منطقهای که اعتراض بود توسط نیروهای امنیتی محاصره شده بود، امکان رفتن ماشین و آمبولانس نمیدادند. محسن در خیابان جان سپرد. زمانی که به بیمارستان انتقال دادند تمام کرده بود. مردمی که اونجا بودند با یک ماشین بردنش بیمارستان.»
حدود یک ساعت بعد، یکی از دوستان محسن با خانوادهاش تماس گرفت و به آنها اطلاع داد که او به بیمارستان منتقل شده است. از این لحظه خانواده محسن جستوجویی طاقتفرسا و طولانی را آغاز کردند تا او را پیدا کنند: «خانواده تا دو شب تمام بیمارستانها را گشتند. بیمارستانها تحت جو شدید امنیتی بود. هیچ کس جوابگو نبود که کجاست.»
از اینجا، خانواده او وارد ماجرایی جدید شدند؛ اینکه ابتدا ماموران حاضر نبودند که پیکر او را تحویل بدهند و سپس در تلاش بودند تا جلوی برپایی هرگونه مراسم خاکسپاری متناسب را بگیرند:
«پیکر رو بعد از دو روز با مشکلات زیاد و فشار مردم تحویل دادن. محسن در روز ۳۰ شهریور کشته شد اما بعد از دو روز در یک مهر دفنش کردند.مامورها تهدید کرده بودند که بی صدا دفن بشه، ولی نتونستن جلوی موج جمعیت رو بگیرند. مراسم هم با شکوه و با شعارهای اعتراضی علیه حکومت و رهبرش برگزار شد. و نزدیک به ۳۰ نفر در مسیر بازگشت از مزار دستگیر شدن. با پهپاد و لباس شخصی معترضان رو شناسایی کردند. »
فشارها بر خانواده تا مراسم چهلم هم ادامه داشت و حتی شدیدتر هم شد:
«در مراسم چهلم خانواده به شدت تحت فشار قرار گرفتن و حتی اجازه ورودشون به سر مزار را ندادند. این باعث برگزاری تظاهرات بزرگی شد که دهها نفر در اون دستگیر شدن و ساچمه خوردن. خانواده فقط در مسجد مراسم را برگزار کرد. ولی باشکوه بود. جمعیت زیادی بودند. مردم از تمام شهرستانهای ایلام اومده بودند. بعد از مسجد همه حاضران راهی مزار شدند، ولی تمام مسیر و آرامستان تحت نظر نیروهای امنیتی بود. مسلح بودند و تیراندازی میکردند.»
محسن رابطه نزدیکی با خانواده داشت؛ رابطهای که بعد از کشته شدنش در و رنج زیادی برای خانواده به همراه داشت:
«پدر و مادرش افسردهاند و نابود شدهاند. برادرها و خواهرهاش ماههاست زندگیشون فقط گریه و زاری شده. محسن بچه هفتم خانواده بود. فرزند کوچک خانواده بود. بینهایت عاطفی مهربان و دلسوز و اجتماعی و باسواد بود؛ به حدی که به خاطر خانواده مخصوصا پدر و مادرش که تنها زندگی میکردند از ماندن در اروپا منصرف شد و برگشت.»
این منبع نزدیک به خانواده میگوید که محسن قیصری به وضعیت موجود اعتراض بود و به دنبال «آزادی» بود: «تبعیض و ستمی که به مردم میشد همیشه آزارش میداد. روزی که مهسا کشته شد غیرتش اجازه نداد بشینه خونه. رفت در اعتراضها شرکت کرد. در ایلام شروع اعتراضها ۲۹ و ۳۰ شهریور بود که محسن ۳۰ شهریور کشته شد. روز دوم اعتراضها در ایلام کشته شد.»
«از اولین شهدای راه آزادی در ایران بود. به کرد بودنش افتخار میکرد و تنها آرزوش شاد بودن مردم بود. همیشه میگفت که بهترین دارایی انسان مردم میهنش هستند. میگفت من خارج بودم و تجربه داشتم. هیچی به اندازه ایرانی بودن باعث افتخار نیست.»
بی بی سی