علی افشاری: امروز رضا سراج، سربازجویم در یکی از سخت‌ترین دوره‌های بازداشت بعد از تحمل بیماری رنج‌بار مرد! تصویرش جلوی چشم است. روزی که به نام بازجو علوی بر سرم داد زد که‌ تمام شد دوران جولانت! حالا باید تاوان پس بدهی! من که چشم‌بند داشتم پوزخندی زدم و گفتم فقط در مورد موضوعات تفهیم اتهام شده جواب می‌‌دهم. او‌ فریاد زد نه این بار فرق می‌کند! کشمکش شروع شد. عواملش دست به کار شدند. اول با فحاشی و بی‌خوابی دادن و بعد کتک! از اوین به ۵۹ منتقل شدم در یک وضعیت وحشتناک. پتو پیچیده شده در صندلی‌های عقب ماشین خیابان های مسیر را چندبار طی کردم. بعد از دو ماه مقاومت، فرو ریختم. مسرور از پیروزی چشم‌بند را در آورد و گفت حالا باید جبران کنی. چنان مغرور از پیروزی بود که خود را قهرمان صحنه می‌ دانست که به میانجی مرادش باید سوژه را به ابژه تحقیرشده تبدیل کند و انتقام همه لحظاتی را بگیرد که جرات کرده بودم، اقتدار ولی‌فقیه جائر را در ملاء عام به چالش بطلبم.

‏ناامیدانه آرزو می‌کردم که روزی بیاید که از شرش خلاص شوم. او از هر فرصتی برای تحقیر و زخم زبان زدن دریغ نمی کرد. رئوس مصاحبه تلویزیونی اجباری را دیکته کرد.

کارگردان آن فیلم مضحک بود. هنگام مصاحبه با مجری بی‌شرم صدا و سیما که خوش رقصی را به اوج رسانده بود، در پشت دوربین بود و با چشم‌هایش اشاره می‌کرد که دیکته‌ها را باید در پاسخ به سئوال‌ها بگویم. من در هم شکسته بودم و در عین حال متحیر از آن مصاحبه‌گر وقیح که صحنه را می‌دید و به روی خود نمی‌آورد! اما فیلمبردارها آنقدر وجدان داشتند که از خجالت روی‌شان را برگرداندند تا چهره‌ مغمومم را نبیند. زبانم به سختی در دهان می‌چرخید. آن لحظه آنقدر در بحران آنی غرق بودم که به هیچ چیز جز خلاص شدن از آن جهنم و حداقل سازی وادادگی فکر نمی‌کردم. پهنای ذهنم آن چنان نحیف شده بود که فشار وجدانم را متوجه نمی‌شد.

‏به سلول برگشتم. چند روز به اشک و اندوه گذشت اما کم کم خشم بر وجودم مستولی شد. ندای وجدانم بعد از رها شدن در سلول انفرادی فعال شد. اول فکر کردم که به ته خط رسیدم. در پی خودکشی بودم اما به خودم نهیب زدم که مرگ ناشی از برگشتن مرجح است. برخاستم و از خدا طلب نیرو کردم. آنجا بود که به عینه دریافتم که همه چیز در ذهن و اراده است. در واقع من در خود فرو ریخته بودم و تیم بازجویان مسلط شده بودند. اقتدار آنها پوشالی بود. از فرصت آمدن منشی قاضی برای امضای برگه ابلاغ تمدید بازداشت موقت استفاده کردم و نوشتم همه اعترافات و مصاحبه زیر فشار بوده است. منشی «سید مجید پورسیف» خشکش زد. فردا قاضی سراسیمه آمد که چه می‌گویی!

گفتم دیگر بازجویی به علوی پس نمی‌‌‌دهم. شب شکنجه گر که خود را «ثابتی» می‌نامید آمد، هر چه تهدید کرد و فحاشی کرد، اعتنایی نکردم. فشارها شروع شد ولی من به مدد تغییر اراده آدم دیگری شده بودم. دیگر برایم هیچی مهم نبود. مرگ را پذیرفته بودم. باورم نمی‌شد که چگونه مقاومت صحنه را عوض کرد. بازجوی مهندس سحابی که خبیثی دیگر بود را آوردند. این بار آنقدر شجاع شده بودم که رو در رویش هر چه می‌خواستم، می‌گفتم و سناریوی‌شان را به رویش می‌کشیدم. صدای ضجه علوی در اتاق بغلی را می‌شنیدم. حالا دیگر جای‌مان عوض شده بود. او فروریخته بود و من در حال بازسازی بودم. همه تلاش‌های اطلاعات موازی برای محروم کردنم از حق خود بودن دود شده بود! هر چه روز های فرو ریختن جانکاه بود اما روزهای بعد از بازسازی مقاومت با شکوه بود و جلا دهنده روح. اما هدفم فقط روشنگری بود و بازسازی خودم و مبارزه با ساختار سرکوب، شکنجه و اعتراف گیری‌های اجباری و تواب‌سازی!

‏دنبال انتقام نبودم و کوشیدم تا اجازه ندهم کینه و خشم کور بر وجودم مستولی شود. در لحظه ای که باور نمی‌کردم آزاد شدم. دیگر سراج را ندیدم. او بعدا به روی صحنه آمد و شد تحلیلگر و مقام امنیتی!

‏در اولین فرصت که هویت واقعیش را شناختم، علیه او‌ افشاگری کردم تا آشکار شود که چه ناانسان‌هایی در رسانه‌ها و نهادهای امنیتی حضور دارند؛ عناصر جاه طلب و تباهی که برای رشد فردی و ایدئولوژی شوم پا بر روی همه موازین اخلاقی و دینی می‌گذارند.

‏تردید ندارم که او باوری به خداوند و روز بازخواست نداشت؛ فقط دنبال پرونده‌سازی به هر طریقی بود. می‌‌دانست همه ترهاتی که می‌خواست بنویسم دروغ است اما با فشار روانی و جسمانی از طریق شکنجه‌گرانش می‌خواست آن دروغ‌ها به دست من نوشته شود تا اینگونه ادعاهای خامنه‌ای مستند شود.

‏او که خود را حاکم مطلق اتاق بازجویی تصور می‌کرد نمی‌‌‌‌دانست که مرگ در زمانی که انتظارش را ندارد، سراغش می‌آید و با نامی ننگین پرونده زندگی‌اش بسته می‌شود. او قبل از مرگ زودهنگام، تنزل مقام پیدا کرد و مردنش مصداق «عدم امکان، امکان» شد!