قسمت…1

شورش محی

اردیبهشت بود، بوی بهار دنیا رامست زیبایی کرده بود، چمنزارسرسبزودرختان جان دیگر گرفته بودند،ساعتی باران، ساعتی آفتاب، وصدای خوش بولبول وقناری، ملودی زیبایی برای طبیعت ساخته بود.ولی هرگاه به آن سالها برمیگردم هرچند که نوزادی بیش نبودم ،ولی صدای گلوله وخمپاره که باناله های زخمیان وبوی جسدهای کهنه ،وگربه وسگهای دهان درخون مردگان، که با شیون و چنگ به صورت زدن مادران و همسران داغ دیده در هم آمیخته بود از رنگ بهار بدم می آید.انقلاب شده بود، مردم باباور وعده های دروغین، شاه راازمملکت بیرون انداختند تا حکومت عدل الهی را پایه گذاری کنند،حکومتی که بانام خدا وتوسط معلمان اسلام پایه گذاری شده بود.ولی انقلاب خدا، باکشتار وقتل وخون ریزی فرزندان وطن شروع شد .قرار پدرانمان این نبود .قرارآنها شادی وخوشحالی بود، ولی زمین‌های سرسبز از خون بیگناهان رنگ لاله واژگون به خود گرفته بود. قصابان انقلاب دختران وجوانان ایران را ازدم تیغ گذراندند، بانام دین، با نام آزادی با نام قیام .نمی دانم چه شد وچه برسرایران گذشت، کردستان سرزمین من،از روز اول انقلاب به جمهوری اسلامی نه گفت وخواستاردمکراسی وآزادی بیان بود.تمام ایران به جهاد ما آمدند، ومردان وکودکان وزنان را به کام مرگ فرستادند.جنگ بود، پدران و مادران برای دفاع از کودکانشان سلاح شرف بدست گرفتند، برای بقای جان به پیشواز مرگ رفتندماهم اسلحه داشتیم.
آنان با دستور مرشد پیرشان با توپ وتانک وهواپیما مردم را میکشتند تا به بهشت خیالی که مرشدشان وعده داده بود بروند.
جنگ گناه کار وبی گناه را نمی شناسد.وضعیت کردستان متشنج بود خمینی اعلام جهاد برعلیه کفار را کرد بود وهرآنکس که خود رامسلمان میدانست برای جنگ با کفار که ما بودیم به کردستان می آمد.
همه‌میجنگیدند، برای دفاع از انسانیت، آنان متجاوز بودند وبه زور میخواستند تمدن و اصالت و تاریخ ما را به اعماق خرافه پرستی بکشانند.
معلمان، پرستاران، دکتران تاجران، کارگران، همه وهمه باسواد وبی سواد دریک رکاب سلاح بدست گرفتند تا از کرامت انسانی دفاع کنند.
خمینی و افکارش در بین مریدانش یک آیت و نشانه‌ هایی از امام غایبشان بود، او مسلمان بود وما کافر، او زاده ابرقدرت بود وما زاده آزادی، همه برضد ما بودند، دین کردستان انسانیت بود وپیروان کمی ودشمنان زیادی داشت .
درروز۱۲اردیبهشت۱۳۵۸درمیان جنگهای داخلی من درشهرمهاباد در یک خانواده ورزشکار وکارمند متولد شدم پدرم کارمند بود ومادرم خانه دار، در روز تولد من منتظری یکی از تریبونهای تبلیغاتی خمینی توسط گروهی بنام فرقان ترور شد، هنگام وضع حمل راه بیمارستان بسته بود چه بیمارستانی ۲دکتر ویک پرستار که به نظرمن باید تندیسهایی ازآنها دردنیا باشد که سنگرپزشکی راخالی نکردند ازخدمات آنها هرچه بگویم کم است .بهرحال قابله ای برای مادرم آوردند ومن درساعت ۵عصر متولد شدم مشتهایم پراز خون بود وگره کرده وهمان جانام من را شورش گذاشتند.بنام شورش کوردستان.زندگی من بابحثهای سیاسی، صدای تیر وخمپاره های ۶۰و۸۰میلیمتری که از داشامجید شلیک میشد،(تپه ای بلند در وسط شهر مهاباد، که به کل شهر اشراف داشت) باداستانهای حماسی پیشمرگهای کوردستان ومبارزات کلاشینکف دربرابرتوپ وتانگ شروع شد.
هرروزباصدای رادیو کوردستان ایران که پدرم با باتری های بزرگی که به رادیو وصل میکرد واخبار را دنبال میکرد ازخواب بلند میشدم .
لالایی من سرود ملی کوردستان (ای دشمن)بود که هرشب وروز باآن میخوابیدم.یک سال اززندگی پر از آشوب نوزادی من گذشت ودرسال ۵۹درگیری شدیدی بین دولت وحزب دموکرات بمدت۱۸روز شروع شد.
بیشترهمسایه های ما فرزندانشان عضو حزب یا کومله بودند وقبل از درگیری همدیگر را خبر میکردند، که امروز بچه ها برای عملیات برمیگردند .
همه غذا ومایحتاج فراهم میکردند وآماده شب حمله میشدند.یکی از همسایه های مااستوار زمان شاه بود، سرکارشمس که با شروع مبارزات 57 همراه با افسران کرد ارتشی بر علیه رژیم پهلوی قیام و ازارتش بیرون آمده بود، او باحزب دموکرات همکاری می‌کرد،.
سرکارشمس دوست پدرم و داییم بودو بیشتر اوقات اوبه ماخبر میداد.
داییم به مااطلاع داد که جنگ سختی درراه است به خونه ما بیایید .همه بخونه دایی رفتیم، چون زیر زمین بزرگی داشتند، شب که حکومت نظامی بود صدای سگ سرکارشمس سکوت شهررابه هم زد وتیرها شروع به وزیدن کردند .باران میبارید ولی انسانها راخیس نمی کرد بلکه باران شهر من آدمها را میکشت،مانندباران آسمان نبود که کودکان راخوشحال کند…بارانی از نثل آهن و باروت…