«امروز روز خداحافظی با آخرین بازمونده‌های چشممه…
مژه‌های سوخته که فقط چندتارش باقی مونده،بخش کوچیکی از پلکم که با جراحی پلاستیک بهم وصل شده، قرنیه‌ای که با چهل تا بخیه و لنز طبی، بازم سرجاش نیست!
اینها شدن همه‌ی چیزی که از چشمم باقی مونده و فردا باید تخلیه بشن و خونرو خالی کنن برای چشم مصنوعیکه قراره جاشون رو بگیره.
شاید هر آدمی بود خوشحال میشد از اینکه قراره دوباره زیباییش رو بدست بیاره
ولی من امروز کل وجودم شده یه بغض بزرگ .درسته بینایی نداشت، نور رو حس نمیکرد و زیباییش رو از دست داده بود؛
یا حتی وقتی میرفتم جلوی آیینه و پلکم و چشمم رو با دستم باز میکردم تا داخلش رو ببینم: یه قرنیه پر از بخیه و پاره شده میدیدم وسط یه دریای خون، و هرچی صداش میزدم و میگفتم انقدر بی‌مهر نگام نکن، تو همیشه پر از عشق بودی، بازم نگام نمیکرد؛
بازم دوسش داشتم.
اینکه یه غریبه بیاد و تو خونش بشینه؛ تحملش سخته…
ولی عادت می‌کنم
چون زنده موندم و باید زندگی کنم؛ چون داستانی دارم که هنوز تموم نشده…
چون اون روزی که “باید” ببینم رو هنوز ندیدم؛میدونم که نزدیکه. خیلی نزدیک.