«اینجا خونه‌ی تو هم باشه، الان که ما اینجا هستیم، محل کارِ ماست». این جمله نقل‌قولی است از یکی از مأموران امنیتی که در آبان‌ماه برای بازداشت یک زوج خبرنگار و تفتیش به خانه‌ی آن‌ها رفته است. مأمور به زن تحکم کرده که حجابش را حفظ کند. زن پاسخ داده که در خانه‌ی‌ خود در مورد پوشش خودش مختار است و از اجرای حکم سر باز زده. مأمور در واکنش آن جمله را به زبان آورده است. جمله‌ای دریده و عریان که به شکل تکان‌دهنده‌ای نمایان‌گر ماهیت حکومتی است که گماشتگانش را به تجاوز و دست‌اندازی به همه‌ی حوزه‌های زندگیِ مردم و همه‌ی اندام‌های تنِ آنان مجاز کرده است. ایستادگی در برابر این تجاوز مصداق همان عبارت «جنگ تن به تن» است که زمستان سال پیش شاعری اهل تهران در توضیح ایستادگیِ زنان به کار برد.

جمله‌ی آن مأمور را دوست عزیزم رضا خندان نقل کرد، وقتی عصر پنج‌شنبه، یک روز بعد از رسیدنم به تهران، همراه با نسرین ستوده که تازه از بازداشت چندروزه‌اش در خاکسپاریِ آرمیتا گراوند آزاد شده بود، به دیدارم آمد. نسرین با رضایت از ایستادگیِ خودش و دیگر بازداشتی‌ها در برابر تحمیل حجاب می‌گفت، از فراگیر شدن روحیه‌ی «زیر بار حرف زورِ مأموران نرفتن» می‌گفت پس از بازداشت و انتقال به دادسرا، ساعت‌ها آنان را در ماشین در حیاط نگه داشتند چون حاضر نشدند که برای ورود به ساختمان به منظور صدور قرار بازداشت، روسری سر کنند. سرانجام، مأموران به ناچار قرار بازداشت را همان‌جا در ماشین به آنان ابلاغ کرده‌اند. این هم شاید یک نمای سورئال از آن جنگ تن به تن باشد. یا شاید تصحیح آن جمله‌ی وقیحانه باشد به این شکل: «اینجا دادسرای رژیمِ تو هم باشه، الان که ما اینجا هستیم، محل ایستادگیِ ما بر سر حق و حقوقمان است.»

اتاق پذیرایی پر شده بود از گفت‌وگو، از حضور گرم کسانی که به‌رغم دیدگاه‌های متفاوت، پای ثابت آن خانه شده‌اند و هربار انگار همراه آنان شور زندگی به این مکان می‌دمد. دوستی از ضرورت گفت‌وگو و تلاش برای یافتن راهکارهای همبستگی میان چهره‌های معتبر مخالفان سیاسی سخن می‌گفت، از مسئولیت آنان در پیشبرد جنبشی که مردم به بهای سنگینی آفرید‌ه‌اند و حالا «معطل» مانده است. می‌گفت حالا که اتحادهای پوشالی و نمایشی رسوا شد‌ه‌، نباید از امکان‌های ملموس و قابل اتکا‌ برای ایجاد همبستگی غافل ماند. دوست دیگری از رواج دریدگی و بی‌اخلاقی در فضای سیاسی حرص می‌خورد، از شیوع پوپولیسم و روایت‌های معوج از تاریخ معاصر. می‌گفت «نسل جوان دنبال این شعبده‌باز‌ها افتاده»، می‌گفت «روایت‌های باسمه‌ایِ آنان در میان مردم جا افتاده و ما میدان را به هوچی‌گری و دروغ باخته‌ایم». دیگری انفجار اجتماعیِ ناشی از رشد بی‌امان فقر را ناگریز می‌دانست؛ از جغرافیای تنگدستی می‌گفت و از عقب‌نشینیِ دوستانش از مرکز به حاشیه و حاشیه‌تر و دست آخر به زادوبوم اجدادی در شهرستان‌ها. با طرح این موضوع مثل اینکه سر زخمی باز شده باشد گفت‌وگو به همهمه‌ای پر التهاب بدل شد. هر کس از فاجعه‌ی اقتصادیِ این دوران مصداقی می‌آورد، از چاپ بی‌پشتوانه‌ی پول، از قیمت یک کیلو خیار که چند سال پیش می‌شد با آن بلیط اتوبوس به ترکیه خرید و… یکی از کنشگرانِ جنبش دادخواهی از فشار بی‌امان حکومت بر خانواده‌ها، از تهدیدها و احضارهای پیاپی آنان می‌گفت، از تطمیع و بازی‌های امنیتیِ موذیانه برای تخریب ظرفیت‌های دادخواهی. از اینکه بخش بزرگ این فشارها و تجربه‌ها اصلاً به فضای عمومی راه نمی‌یابد. حس مشترک این حرف‌ها از یک سو فرسایش و سرخوردگی و خشم عمیقی بود که از راه دور نیز ملموس است، و از سوی دیگر عزم ایستادگی و دانستن قدر زندگی، شاید به‌عنوان تنها امکان تحمل شرایط. اهدای جایزه‌ی نوبل به نرگس محمدی، که نماد درخشانی از این عزم جزم ایستادگی است، برای ما در آن جمع که اغلب او را از نزدیک می‌شناسیم و قدر وجودِ پر شور و صلابتش را می‌دانیم، دلگرم‌کننده و امید‌بخش بود.

دوستی به یاد پدرم شیرینیِ خشک کشمشی آورده بود، که دهه‌هاست به گاهِ گفت‌وگوهای سیاسی در اتاق پذیراییِ آن خانه دور گردانده می‌شود.

وقتی از این جمع‌ها می‌نویسم هربار مردد می‌مانم که نام چه کسی را ببرم و چه نامی را مسکوت بگذارم. احتیاط می‌کنم تا مبادا به فشارهای امنیتی بر دوستانم بیفزایم و سبب شوم که برگی به پرونده‌های بازِ آنان اضافه شود. از تصور اینکه نوشته‌ی من به بازجوییِ آنها راه پیدا کند، چنان ملتهب می‌شوم که حضور آنان را شبیه عکس‌ها و فیلم‌هایی که تار می‌کنی تا چهره‌ها ناشناس بماند، محو می‌کنم؛ هویتشان از روایت‌های من حذف می‌شود، جز آنانی که آنقدر در چشم هستند که این روایت‌ها تأثیری بر پرونده‌شان نداشته باشد. استبداد در ما عادت‌هایی می‌سازد از جنس خودش، بی‌مروت.

وقتِ رفتن مهمانان، در حین خداحافظیِ کش‌داری حرف یکی از هم‌رزمان قدیمیِ پدرومادرم تازه گل انداخت. حرف‌هایی از جنس وصیت و شهادت از زبان نسلی که در پی دهه‌ها تلاش برای «آزادی و آبادی ایران»، با باری از ناکامی‌ها و شکست‌های مهیب کم‌کم دست از دنیا می‌کشد و می‌رود. او از آغاز تلاش‌های سیاسی‌اش در نوجوانی می‌گفت؛ از کودتای ۲۸ مرداد، که سبب شده است عزمش را برای مبارزه با استبداد جزم کند. تعریف کرد که صبح آن روز که برای رفتن به مدرسه خانه را ترک کرده، سر کوچه‌شان در محله‌ی مختاری متوجه موقعیت بحرانی شده و خود را به حفاظ درخت کهنی رسانده و به تماشا ایستاده است. می‌گفت یکی از تلخ‌ترین صحنه‌ها برایش تصویر مرد قلچماقی است که همراه با جماعتی چماق‌به‌دست روی یک «کفی» ایستاده بوده و یک زیرپیراهنیِ زنانه را که روی آن مرکورکوروم ریخته بوده فاتحانه در هوا می‌چرخانده و فریاد می‌زده: زیرپوش زن مصدق.

نزد خیل فاتحان بی‌سروپای تاریخ ما، شرم گوهر نایابی است، از آن هنگام تا کنون.


***

شبِ پیش از آن دیدار به تهران رسیده بودم. پیش از رسیدن به باجه‌ی کنترل گذرنامه، در آن راه طولانی که مسافران در شتاب مسابقه‌واری طی می‌کنند تا به باجه‌ها برسند و جلویشان صف بکشند، سر یک پیچ، یکی از کارمندان زنِ فرودگاه ایستاده بود که نامم را صدا زد. در نگاه و حرکت‌هایش همدلی موج می‌زد. برایم سفری به خیر و سلامت آرزو کرد و گفت: یادشان گرامی.

از باجه‌ی کنترل گذرنامه که گذشتم، مأموری منتظر ایستاده بود. نامم را گفت، گذرنامه‌ام را گرفت و همراهم آمد تا چمدانم را تحویل بگیرم. بعد مرا به همان اتاق همیشگی برد. آنجا دو مأمور درشت‌هیکل با لباس شخصی منتظر بودند. گفتند دستور بازرسیِ بارم را دارند. بعد به جان کیف و چمدان و ساکم افتادند. با چنان دقتی دانه دانه‌ی رخت و لباس و خرت و پرت و سوغاتی‌ را وارسی می‌کردند که حتی من که کارکشته‌ی این بازرسی‌های دمِ ورود هستم، مبهوت مانده بودم. در پاسخ به اعتراض‌ها و پرسش‌هایم که آخر دنبال چه می‌گردند، هر بار پیرو همان فرمول «مأمور و معذور» چیزی گفتند. می‌گفتند اصلاً من را نمی‌شناسند و دلیل بازرسی را هم نمی‌دانند، می‌گفتند به وظیفه‌شان عمل می‌کنند. «وظیفه» ‌ چنان کش‌دار شد که سرانجام عصبی و کلافه پرسیدم آخر کجای دنیا چنین کارهایی می‌کنند؟ یکی از آنان با لحن حق‌به‌جانبی گفت: با بچه‌های ما در فرودگاه‌های آمریکایی و اروپایی بدتر از این می‌کنند خانوم. لابد منظورش از بچه‌ها وابسته‌های امنیتیِ رژیم بود. پرسیدم حالا شما تلافیِ آن‌ها را که معلوم نیست برای چه کاری می‌روند سرِ من در می‌آورید که برای سالگرد قتل حکومتیِ پدر و مادرم به کشورِ خودم آمده‌ام؟ یادم نیست که چه پاسخی داد.

سرانجام تمام کارت‌ها و کاغذهایی را که همراه داشتم کپی کردند، گوشی‌ها و گذرنامه‌ام را ضبط کردند و برگه‌ای که حاویِ رسید و احضاریه‌ بود به دستم دادند. وقتی با حدود دو ساعت تأخیر به سالن ورود رسیدم دلم برای خاله‌هایم گرفت که منتظر ایستاده بودند؛ آنها که دهه‌هاست پا به پای سرگذشت خواهر انقلابی‌شان آمده و بار زندگی و مرگِ او را با عشق و حرمت به دوش کشیده و می‌کشند.

در سالن فرودگاه که چشم گرداندم حضور زنان بی‌حجاب مانند مرهمی به چشمانم نشست.

با ضبط تلفن‌هایم، ارتباطم با اطرافیانم در داخل و خارج ایران بسیار محدود شد و جوّی از واهمه و ناامنی بر گردم حاکم شد، که بیش از همه به بستگان و همراهانی که پا به سالخوردگی گذاشته‌اند، سنگین می‌آمد. با وجود این، این‌بار هیچ‌کس آن پرسشی را که در این بیست‌واندی سال‌ هزاران بار شنیده بودم، از من نپرسید که چرا می‌آیی و خودت (و ما) را اسیر دستِ اینها می‌کنی؟

***

روزهای مانده به سالگرد را به دیدار دوست و آشنا و پرسه زدن در مرکز شهر گذراندم. در مجال کوتاه این سفر بارها از خود پرسیدم که چطور زیر بارِ این‌همه بحران، زیر فشار بی‌امان تنگدستی، روزمره کمر نمی‌شکند؟ «این‌طوری نمی‌تونه پیش بره!» این جمله انگار ترجیع‌بند هر گفتگو شده است. زمان اما هر روز در مدار ناممکن «این‌طوری» می‌گذرد. در چنین تعلیق طاقت‌فرسا و سنگینی با گستره‌‌ای از واکنش روبه‌رو می‌شوی که گرچه ناهمگون به نظر می‌رسند اما در خشم و نفرت از شرایط موجود و حکومتی که سبب‌ساز آن است، شریک‌‌اند: از عزم زنی که تمام روسری‌هایش را آتش زده تا مبادا امکان بازگشت به روزهای پیش از قیام ژینا را داشته باشد، تا درد دل آن دیگری که می‌گوید میان پرداخت جریمه‌ی حجاب و سیر کردن شکم فرزندش دومی نه اولویت بلکه اجبارِ اوست. در چنین شرایطی به نظرم رشد آشکار بی‌حجابی در مکان‌های عمومی وجهی قهرمانانه دارد؛ نمادی از آن «نه» است که در فریادها و متن‌های اعتراضی آمد و حالا در فضای عمومی در حضور تک تک زنان بی‌حجاب تجلی می‌یابد.

یکی از مکان‌های گرامیِ شهر که همیشه به سراغش می‌روم آن جعبه‌ی تقسیم برق روبه‌روی قنادی فرانسه است، که هفت سال پیش جایگاه قد علم کردن ویدا موحد شد و سرآغاز کنش رهایی‌بخش «زنان خیابان انقلاب». جعبه‌ی تقسیم به‌وضوح باریک‌تر از گذشته به چشم می‌آید. انگار با مدل لاغرتری جایگزین شده باشد تا حضورش کمرنگ شود. از دست‌فروش کنار جعبه که پرسیدم، چنان متعجب نگاهم کرد که سکوت کردم. بعد خودش شانه بالا انداخت و گفت «اینجا هیچی بعید نیست خانوم».

سه روز پیش از سالگرد همراه با برادرم فراخوانی «برای بزرگداشت پروانه و داریوش فروهر در بیست‌وپنجمین سالگرد قتل‌های سیاسی پاییز ۷۷ و برای ایستادگی بر حق یادآوری و دادخواهی» در صفحه‌ی فیس‌بوکم منتشر کردم. دلم شور می‌زد که به علت دسترسیِ بسیار محدودم به فضای مجازی، خبر درست پخش نشود.

***

دو روز پیش از سالگرد، سر ساعت مقرر، با آن برگه‌ی احضاریه‌ای که در فرودگاه گرفته بودم به دفتر نهاد امنیتیِ مربوطه در اداره‌ی گذرنامه رفتم. برخلاف سال‌های پیش که انتظارْ بخشی از روال معمول بود، این بار «کارشناسان» سر وقت آمدند. یکی از بازجوها را از سال پیش می‌شناختم. دیگری جوان‌تر می‌نمود. با توجه به برخورد گماشتگان امنیتی در فرودگاه، انتظار شدت و حدت بیشتری را از سال‌های پیش داشتم. از اینکه بازجویی تکرار همان حرف‌ها و تهدیدها و زیرزبان‌کشی‌های هرساله بود، کمی جا خورده بودم. حرف‌های کلی که «کارشناسِ» مربوطه در باب شرایط و برخوردهای «نظام» می‌زد چنان از واقعیت ملموس دور بود که انگار متنی برای یک برنامه‌ی رادیویی خوانده می‌شد. بعد از مدتی کاغذی جلویم گذاشتند و من مانند سال پیش توضیح واضحاتی در باب زمان و مکان و مناسبت گردهم‌آیی نوشتم و اینکه به سنت هرساله سرود «ای ایران» خواهیم خواند. امسال هم نوشتم که ندای «زن، زندگی، آزادی» سر خواهیم داد. در برابرِ اماواگرها و خط‌ونشان‌های مأمور مربوطه از پایبندیِ خود به این جنبش گفتم. پیش از سفر به ایران هم می‌دانستم که از این شعار پا پس نخواهم کشید، مانند دادخواهی که سال‌هاست بر سرِ آن ایستاده‌ام.

دست آخر گذرنامه و گوشی‌هایم را پس دادند و حتی گفتند کتاب و دفترچه‌هایی را که سال پیش ضبط کرده بودند، پس خواهند داد اما برای تحویل گرفتن آنها باید دوباره مراجعه کنم چون در جای دیگری نگهداری می‌شوند. گفتند اول باید ارسال شوند. روز بعد دوباره به همان‌جا مراجعه کردم تا آنچه را که سال پیش ضبط کرده بودند، تحویل بگیرم. از ابتدا تا انتهای این «کنترل امنیتی» بیشتر به نظرم شبیه سر کار گذاشتن می‌آمد. انگار برای اتلاف نیرو و وقت طرح‌ریزی شده باشد. بیش از آنکه سبب ترس یا خشم شود، آدم را حرص می‌داد. با این همه، هنوز اطمینان نداشتم که در روز سالگرد دوباره به کوچه‌ی ما لشکرکشی نکنند، جلوی آمدن همراهان را به مراسم نگیرند و نزنند و نشکنند.

***

از صبح زود چهارشنبه یکم آ‌‌ذر همراه با خاله‌ها و جمع کوچکی از بستگان و دوستان دست به کار تدارک آیین سالگرد شدیم: چیدن گل در گلدان‌های مادرم در کنار قتلگاه‌ها و روی میزها و طاقچه‌ها، چیدن شمعدان‌هایی که سال به سال پرشمارتر شده‌اند پای قاب عکس‌ها، تزیین نوارهای پرچم بر جاهایی که رد قتل بر آنان افتاده است. آماده کردن بساط چای و ظرف‌های شیرینی و دست آخر آویختن برگه‌های دست‌نوشته به شاخه‌های خشک درختِ ماگنولیای مادرم با شعارهایی که جان‌مایه‌ی این روز هستند: یاد آر!، دادخواهی، زن ــ زندگی ــ آزادی، پاینده ایران، علیه فراموشی، ژن ــ ژیان ــ ئازادی، داد خواهیم این بیداد را.

هر سال در شبِ پیش از این روز، آن شب که پدر و مادرم در طول آن به قتل رسیدند، ساعت‌ها در آن خانه می‌چرخم. جایی در این سرگردانی، پای عکسی، کنار قفسه‌ای، کنج اتاقی، سنگینیِ هولناک فاجعه‌ای که در این مکان و زمان رخ داده به جانم آوار می‌شود. این گاهِ سوگواری من است با یادهایی که در دل شب درد می‌کشند و ناله می‌کنند. نهیب می‌زنند. به تعهد می‌خوانند. افق دادخواهی اینجاست که گشوده می‌شود. خود را که به صلابت و صراحت آن بسپاری توان پایداری‌ات می‌دهد و حتی به رنج‌هایت تسلا و امید می‌دمد. اما با تمام باور و تعلق عمیق به این پایداری و امید، فرسایش نیز واقعیتی است انسانی و جا به جا ملموس. به‌ویژه در این روزها که دنیا بیش از آنچه در تصور می‌گنجید در کام درنده‌ی جنگ و آدم‌کشی و دشمنی و تبعیض فرورفته است و انگار در افق آینده نوری نمی‌بینی.

پیش از سفر به تهران یادداشتی نوشته بودم برآمده از همین کلنجار با فرسایش و نابودیِ امید. جانِ کلام برایم در این شعر بود که همچنان همراهم مانده است:

تن به خستگی ندادن

که اعجاز را

آرام

مانند یک پرنده در دست لانه دادن[i]

اما آن اعجاز که به خود نوید می‌دهیم، دستِ خود را بی‌وقفه و آرام دراز می‌کنیم تا مانند پرنده‌ای بر آن بنشیند، کدام است؟ چگونه می‌تواند از این شعر به دنیای کنونیِ ما راه باز کند؟ کدام تجربه، بارقه‌ی کوچکی از آن را به واقعیتِ ما می‌تاباند؟ با خودم فکر می‌کنم که شاید اعجاز در همان «تن به خستگی ندادن» انسان باشد.

عصر یکم آذر صدها تن که به خستگی تن ندادند، در بیست‌وپنجمین سالگرد جان باختن پروانه و داریوش فروهر به خانه و قتلگاه آنان آمدند. و هر قدم بر زمینِ آن خانه، هر نفس در آن اتاق‌ها و حیاط، سلولی شد بر پیکره‌ی شریف و استوار دادخواهی، و هر فریادِ «زن، زندگی، آزادی» بارقه‌ی باریکی برای تداوم امید.

پرستو فروهر

[i] از هیلده دومین، شاعر معاصر یهودی آلمانی