(حاوی آزار جنسی و افکار خودکشی)

روایت اول: مربوط به زمستان ۱۴۰۲

آمدم خانه. ولمان کردند و آمدم خانه، اما ماهیچه و استخوان پایم درد می‌کند. جای لگد آمر معروف است. سر مظفر بودیم که نفهمیدم چه شد که با کتک بردندم توی ون. پنج نفر دیگر هم بودند. پرتم کردند و داخل و با چراغ قوه نور انداختند توی صورتم. پایش را گذاشت روی ساق پایم، صدایم درنیامد، دندان‌هایم را فشار دادم روی هم. پرتم کردند روی صندلی و همانجا نشستم. هنوز آرنجم از فشار پیچاندن، درد می‌کرد.

دخترک پشت سرم گریه می‌کرد، جلوی چشم خودم سرش را کوبیدند به شیشه. مدام سرمان عربده می‌زدند و فحش‌های جنسی بود که از دهانشان نمی‌افتاد. (به‌ما) دست می‌زدند حتا. نزدیک می‌شدند و بوی رکیک تن و دهانشان، حال آدم را به هم میزدند. به هم میگفتند برادر؛ زن‌ها را هم خواهر صدا می‌زدند. ما اما نطفه حرام و زنازاده بودیم. ما هرزه و فاحشه بودیم. این‌ها را سرمان فریاد می‌کشیدند و می‌گفتند «از مسیح خط می‌گیریم». توی دلم می‌گفتم گور پدر  هرکه از پشت این مرز کثافت‌بار، شعار مبارزه می‌دهد! آن لحظه که من توی آن وضعیت بودم، هیچکس نبود.

هیچکس نمی‌ایستاد، آدم‌ها انگار مرده بودند و لال و کور و کر بودند. ما داشتیم آنجا جان می‌دادیم؛ قرص‌هایم را نمی‌دادند. هرلحظه فکر میکردم قلبم می‌ایستد و تمام می‌شود. اما نشد. داشتم فکر میکردم با کاردِ پلاستیکی‌ای که پرتقال‌ها را با آن می‌برم، میتوانم رگ‌م را بزنم یا نه؟ نمی‌دانستم می‌بُرد یا نه. می‌ترسیدم نبُرد و دستم توی پوست گردو بماند. هزار بار با خودم گفتم اگر نزدیکم شد، خودم کار خودم را تمام می‌کنم. چند ساعت شد نمی‌دانم، اما فقط داشتم نگاه می‌کردم.

هیچ چیز جز تحقیر و تقبیح و فحاشی نبود. تهدید می‌کردند به تجاوز، به شلاق به حبس. می‌خواستند بترسیم. اما نمی‌ترسیدم. فقط فکر مردمی بودم که عبور می‌کردند و زجه‌ها و جیغ و دادمان را می‌شنیدند. ما ایرانی‌ها واقعن مُرده ایم انگار .. اگر امشب همه چیز آنجا تمام می‌شد هیچکس ککش هم نمی‌گزید .. ما کِی یاد گرفتیم اینقدر بی اعتنا به نام انسان باشیم ..؟ 

راستی؛ تمام شد. آمدم خانه؛ کس دیگری هستم و قلبم می‌زند. هنوز می‌زند.. 

تاریخ ۸ دی ۱۴۰۲| تهران| چهارراه ولیعصر

هه‌نگاو روایت‌های شما از تجربه با گشت ارشاد را منتشر می‌کند.