کوردانه: دلنوشته های زمستانی، فرزاد فرهادیان: حلبچه، عروس مرگ: شانزدهم مارس، زخم کهنه‌ای است بر قلب تاریخ، یادآور روزی که بهار، بوی مرگ گرفت و حلبچه، در آتش نفرت سوخت. شهری که همچون کودکی بی‌گناه، در آغوش دشت‌های سبز انتظار بهار را می‌کشید، تا با آمدنش، جان تازه‌ای به رویاهای مردمانش ببخشد.

در آن روزها، زندگی در حلبچه جاری بود. خانه‌ها لبریز از امید، و کوچه‌ها سرشار از صدای خنده‌ی کودکان بود. در یکی از همین خانه‌ها، مادری با دستانی پر از عشق، نان تازه برای مردش می‌پخت. دلش گرم بود به عروسی دخترکش، گلنار. به روزهایی که او را در آغوش می‌گرفت و از گرمای وجودش عشق می‌چید. حالا وقت آن بود که گلنار، خانه‌ی بختش را بیاراید، و مادر میان شادی و دلتنگی، لحظه‌ها را می‌شمرد.

دختران، در رؤیای لباس‌های زیبایشان بودند و پسران، در انتظار دیدار یار. مردان، بهترین شراب‌هایشان را از پستو بیرون آورده بودند، تا در شب جشن، آن را جرعه‌جرعه با شادمانی بنوشند.

اما ناگهان، غرش هواپیماها آسمان آرام شهر را درید. نگاه‌ها با حیرت به بالا دوخته شد. دودی سفید در هوا پیچید و بویی آشنا، اما ناآرام، مشام‌ها را نوازش داد. بوی سبزه… مادر ابتدا لبخند زد، اما این بو، بوی بهار نبود. ناگهان سوزشی در گلویش پیچید، چشمانش سیاهی رفت. قلبش فرو ریخت. گلنار از اتاق بیرون آمد، اما پیش از آنکه سخنی بگوید، زانوهایش سست شد و افتاد. مادر او را در آغوش گرفت، اما دیگر گرمایی در آغوشش نبود.

حالا فهمید، این بو، بوی زندگی نیست… بوی مرگ است.

چشمانش پر از اشک شد، اما حتی اشک‌هایش هم می‌سوخت. نگاهش به صورت گلنار افتاد که هر لحظه تارتر می‌شد. لب‌هایش را به نام دخترش تکان داد، اما دیگر صدایی از گلویش بیرون نیامد.

در آخرین لحظات، تنها یک فکر در ذهنش پیچید: «اگر مرد و پسرانم هم مرده باشند، چه کسی لباس عزا بر تن گلنار خواهد کرد؟»

و در سکوتی سنگین، سرش را بر زانوی غم گذاشت…

آن روز، حلبچه در خون نشست. گلنار، عروس مرگ شد. بهار نیامد. و تاریخ، در سوگ مردمانی نشست که تنها جرمشان زنده بودن بود.