
سحرگاه چهارشنبه، ۲۱ خرداد ۱۴۰۳ آسمان خوزستان هنوز روشن نشده بود که صدای یک مرگ دیگر در زندان شیبان اهواز پیچید؛ صدایی بیفریاد، بیدادگاه عادلانه، و بیفرصت آخرین دیدار. عباس کورکوری، معروف به مجاهد کورکور، شهروند اهل ایذه، در یکی از بیشفافترین فرآیندهای قضایی سالهای اخیر، اعدام شد.
اتهامی که نظام قضایی جمهوری اسلامی به او نسبت داده بود، به اندازه خود حکم اعدام، بارِ درد و دروغ داشت: دستداشتن در جانباختن کیان پیرفلک، کودک ۹ سالهای که در اعتراضات آبان ۱۴۰۱ در ایذه، گلولهای سینهاش را شکافت. اما نه واقعیت صحنه، نه شهادت خانواده کیان، و نه روایتهای مستقل مردمی، با این ادعا همخوان نبود.
خانواده کیان پیرفلک بارها با شجاعت، اتهامهای نسبتدادهشده به کورکور را رد کردند.آنها در برابر دوربین گفتند که پسرشان قربانی گلولههای نیروهای حکومتی شد، نه شورش مردم. اما در جمهوری اسلامی، حقیقت گاهی با صدای دادستان خوانده میشود، و عدالت از لولهی تفنگ بیرون میزند.
روایتی فراتر از زندان: مجاهد و نگار
داستان مجاهد کورکور اما فقط یک نام در میان اخبار نیست. او تنها یک پروندهی سیاسی یا یک «متهم» نبود؛ انسانی بود با خاطرات، با رنجهای شخصی، و با پیوندی عمیق به خواهری دور از وطن.
نگار کورکور، خواهر مجاهد، بعد از دستگیری برادرش به آلمان پناه برد؛ از ترس تعقیب، از زخم تبعیض، و از نفسی که در آنجا آزادتر میآمد. او تلاش کرد صدای برادرش را بلندتر از دیوارهای زندان بشنوند. به نهادها نوشت، در تجمعات حاضر شد، و شبها با بغضی کهنه به خبرها گوش داد.
اما چند ماه پیش، قلبش تاب نیاورد.
عدالت یا انتقام؟
اعدام مجاهد کورکور تنها یک «مجازات قضایی» نبود؛ پیامی بود پر از ترس، به مردمی که هنوز فریاد میزنند: زن، زندگی، آزادی. اما این پیام نه برای آرامکردن جامعه، بلکه برای لرزاندن آن صادر شد. قدرتی که نتوانست مردم ایذه را با صداقت تسخیر کند، تلاش کرد با انتقام آنها را خاموش کند.
آیا قتل کیان پیرفلک، آن کودک روشنچشم، قرار بود بهانهای شود برای پوشاندن رد پای واقعی مقصران؟ آیا طناب مجازات بر گردن کورکور انداخته شد، تا بخشی از حقیقت، برای همیشه دفن شود؟
مرگهایی که به هم گره خوردند
ما به تماشای مرگ انسانهایی نشستهایم که نه از جنایت، که از بیعدالتی مردهاند.
