شورش شهباز: قصد از ترجمه‌ی چنین موضوعی، نگاهی به وضعیت دیکتاتوری است. صدام حسین نمونه‌ای برجسته از فردی دیکتاتور و مستبد تمام عیار بود. دیکتاتورها بیشتر به نیروی امنیتی خود برای کنترل جامعه پناه میبرند. در هر قشر و طبقه‌ای اقدام به جاسوس پروری می‌کنند. این جاسوسها امکان دارد دکتر، مهندس، معلم، استاد دانشگاه، رفتگر، بقال و راننده تاکسی و … باشند. بخش دیگر این داستان کوتاه و آموزنده به رنگ عوض کردن افراد حتی از سیستمی به سیستم سیاسی دیگر است. افراد چاپلوس از هر طبقه‌ای برای رسیدن به مقاصدی که دارند تن به هر خفتی میدهند. حال ماجرا توسط دکتر ماهر هشام که پدرش در دوران صدام حسین اعدام و بعد از پایان دوران خفقان در سیستم جدید، عدم رسیدگی به جرم جاسوسی که بعدها به نماینده عراق در سازمان بهداشتی جهان تبدیل می‌شود! ماهر و خواهران و مادرش که طعم تلخ اعدام و بی‌سرپرستی را در دوران صدام چشیده‌اند، در سیستم جدید عراق هم فاقد توان خاست دادرسی یا حتی رویارویی در برابر چنین مهره‌های امنیتی هستند. این داستان هزاران خانواده‌ی قربانی حاکمیت سیاسی در خاورمیانه است و چه بسا بسیاری از آنان حتی جرأت آن را ندارند که آلام و مصیبتهای وارده از سیستم سیاسی_ را هرچند که سرنگون شده باشد_ عنوان نمایند.

دکتر ماهر هشام: ماه آوریل سال 1988.م دکتر اسماعیل حسن التتار که یکی از متخصصین برجسته‌ی بیمارهای پوست در  بغداد و همزمان پزشک ویژه‌ی صدام حسین و خانواده‌اش به طرز مشکوکی دچار سانحه‌ی تصادف با اتومیبل می‌شود. در این سانحه‌ی تصادف، چشمان دکتر آسیب جدی می‌بینند. پزشکان متخصص چشم در بغداد اظهار میدارند؛ باید سریعا مورد عمل جراحی چشم قرار گیرد.

 دکتر اسماعیل هم قصد داشت که این عمل جراحی را در خارج از عراق انجام دهد و بدلیل اینکهدکتر اسماعیل پزشک مخصوص صدام حسین و خانواده‌اش بود، می‌بایست اجازه‌ی خروج از کشور را از کاخ ریاست جمهوری عراق دریافت کند!

کاخ ریاست جمهوری بدو اعلام میدارند: ضرورتی نمی‌بینند که در خارج از کشور جراحی کند و می‌تواند در بغداد عمل جراحی انجام دهد!

دکتر اسماعیل با شنیدن چنین موضوعی عصبانی و به منشی کاخ ریاست جمهوری تلفن می‌کند.

منشی کاخ ریاست جمهوری هم صریح و شفاف به دکتر اسماعیل می‌گوید: ممنوع السفر است و تلاش خواهند کرد ممنوعیت سفرش را لغو کنند.

وقتی دکتر اسماعیل با چنین پاسخی از سوی منشی کاخ ریاست جمهوری مواجه شد، چاره‌ای جز این نداشت که عمل جراحی چشمان آسیب دیده‌اش را در بغداد انجام دهد.

روزی که دکتر اسماعیل به اتاق جراحی رفت، دو نفر از نیروهای امنیتی موسوم به”مخابرات حزب بعث” مامور به تحت نظرگرفتن وی درب اتاق عمل جراحی گمارده می‌شوند.

پدرم بنام دکتر هشام سلمان که دوست صمیمی دکتر اسماعیل بود، غروب به خانه آمد و گفت: دکتر اسماعیل از چنین برخوردهایی که امروز نسبت به او بعمل آوردند بسیار ناراحت و نگران شد!

دکتر اسماعیل دو روز در بیمارستان بستری و روز سوم بجای آنکه از بیمارستان ترخیص و به خانه برود، ناپدید شد! 

بعد از چهار روز، روز 19 آوریل در ساعات اداری پدرم دکتر هشام که در بیمارستان اطفال بغداد بعنوان مختصص کودکان کار می‌کرد از سوی نیروهای امنیتی بعث دستگیر شد. 

غروب همان روز یکی از کارمندهای بیمارستان ماشین پدرم را به خانه آورد و سویچ آنرا تسلیم مادرم کرد!

هیچ خبری از پدرم نداشتیم و…

 مادرم و تمامی خویشاوندان اقدام به پیگیری جهت‌گرفتن خبری و حتی پناه‌بردن به آشنایانی‌که بتوانند از طریق آشنایی امنیتی خبری از او به ما بدهند، بی‌نتیجه ماند.

ظهر روز هفتم ژوئن بعد از نوزده روز بی‌خبری از وضعیت پدرم در حالیکه سر سفره نشسته و نهار می‌خوردیم، زنگ در به صدا در آمد!

با گشودن درب منزل نیروهای امنیتی بی‌مهابا بداخل خانه یورش آوردند.

ما همه‌ی اعضاء خانواده با شوکی از سر سفره برخواستیم و نظاره می‌کردیم.

 یکی از افسران امنیتی گفت: دست از خوردن بکشید و همین الان فقط کتاب و کیف بچه‌هایتان را بردارید و از خانه خارج شوید. 

مادرم گفت: چرا؟

آن افسر مخابرات گفت: حکم مصادره تمامی دارایی و املاک شما صادر شده است. همین الان باید فقط با لباسی که در تن دارید و بدون برداشتن هر وسیله‌ای از خانه بیرون بروید.

چقدر مادرم و خواهران التماس کردند که حداقل برخی وسایل موجود در خانه که یادبودهای خانوادگی هستند را اجازه بدهند بردارند، موافقت نکردند.

ما را به خیابان پرت کردند آنهم در حالیکه بی‌پدر، بی‌خانه و در وضعیتی بسیار خراب و فاقد هر وسیله‌ایی!

روز بیست‌ویکم ماه ژوئن، پدرم از طریق یکی از کارمندان زندان امنیتی بغداد بصورت قاچاق نامه‌ای برای مادرم فرستاد.

پدرم در نامه‌اش برای مادرم نوشته بود: مراقب بچه‌ها باش، مشکلات حل و در آینده‌ای نزدیک از زندان آزاد خواهد شد.

پدرم در نامه به مادرم می‌نویسد: شوخی بسیار سادهه‌ایی دلیل دستگیری او و دکتر اسماعیل بوده است.

در تاریخ:8/8/1988.م جنگ ایران و عراق تمام شد. شایعه‌ی اعلام عفو عمومی همه جا پیچید. ماهم بسیار خوشحال بودیم که در جریان عفو عمومی که اعلام می‌شود پدر از زندان آزاد خواهد شد.

زمانی که در شبانگاهی در ماه سپتامبر تلویوزیون رسمی عراق عفو عمومی اعلام کرد، اداره‌ی کل امنیت اعلام کرد:

هر دو پزشک”اسماعیل حسن التتار و هشام ماهر سلمان ” بدلیل مسائل اخلاقی تحت بازجویی و پرونده‌ی آنان در حال تحقیقات و بررسی است.

در اواخر ماه ژوئن همسر دوم دکتر اسماعیل برای روشن‌شدن وضعیت دکتر اسماعیل و پدرم به دیدار صدام حسین میرود.

صدام حسین به همسر دوم دکتر اسماعیل می‌گوید: همسر شما دکتر اسماعیل به خودم و خانواده‌ام توهین کرده است، می‌خواهید حرفهایش را بشنوید!

همسر دکتر اسماعیل از صدام حسین بسیار التماس و تزرع می‌کند.

صدام در پاسخ به التماسهای همسر دکتر اسماعیل می‌گوید: انشالله خیر است. باید منتظر باشید!

 در روز هشتم ماه بعد یعنی اکتبر، فردی از سوی اداره‌ی امنیت کل به نزد مادرآمد و به مادرم گفت: فردا صبح با فرزندانت همراه با مردی از بستگانت به زندان ابوغریب بروید.

بیاد دارم آنشب مادر تا دیروقت چندین غذا و کیک مخصوص برای پدرم آماده کرد و مادرم از خوشحالی تا صبح نخوابید!

زمانی که مادرم به زندان ابوغریب میرسد، مدیر زندان به مادرم می‌گوید: این برگه را امضاء کن. آن برگە، برگه‌ی تحویل جسد پدر بە مادرم بود.

بە مادر می‌گوید: نباید در اینجا شیون و زاری و جیغ بکشی. جنازه همسرت را در سکوت تمام و بدون سروصدا به خاک می‌سپاری و اجازه گرفتن ختم هم ندارید.

ظهر همان روز مادرم با رخساری رنگ پریده همراه با جسد سرد پدر که در وانتی قرار داده بود را به حیاط خانه‌ی داییم آورد.

بیش از بیست روز قبل، پدرم دکتر هشام و دکتر اسماعیل مورد محاکمه قرار گرفته بودند و براساس ماده‌ی 393 بزه جنسی و ماده‌ی 225 توهین به رئیس جمهور اعدام و جنازه‌ی آنان به سردخانه منتقل شده بود.

بعد از سقوط رژیم صدام حسین، برایمان روشن شد، یکی از پزشکهای معروف بغداد که دوست پدرم دکتر هشام و دکتر اسماعیل بود، در مجلسی دوستانه بصورت مخفی صدای پدرم و تمامی دوستانش را ضبط و به اداره‌ی کل امنیت عراق تحویل میدهد.

همین دکتر بعدها بعنوان نماینده‌ی عراق در سازمان بهداشت جهان منصوب شد.

این حادثه‌ی سخت به من و مادر و هر سه خواهرم سه درس را نشان داد و…