” کریم! ماسالهاست مردهایم اما خبرش را به نوبت خواهند شنید زیرا هرچه باشد بزرگی گفته اند و کوچکی . رفیق صاف و ساده ی ما عینکت را بردار تا چشمهایت را واضح ببینم …”
کریم عزیز! در این شب تاریک که مردم خوابیده اند و من در اندوه مرگ تو بی خوابی به سرم زده است و قرص های آلپرازولام هم کارگر نیست شب ام را به تو اختصاص داده ام به تو که حجره کوچکات پاتوق دلتنگی هایم بود .
دیدار سال جدید را انجام نداده ایم هنوز رفیق! یک بار دیگر روایت خانزایه خانم را برایم تعریف کن! از آن تقویم ایلیاتی از آن واژها که وجودت را گرفته بودند.
کلمه کم آورده ام برای شعر و مهره ای برای دست بند بهاری دیلان. چه بنویسم ؟ چه ارزشی داشت آن همه نوشتن در روزگاری که […]ها را رها کرده اند تا در خود شکسته شویم، تا چوب حراج بر همه چیز بزنیم .
کریم! ماسالهاست مردهایم اما خبرش را به نوبت خواهند شنید زیرا هرچه باشد بزرگی گفته اند و کوچکی . رفیق صاف و ساده ی ما عینکت را بردار تا چشمهایت را واضح ببینم . از پله های تاریکه بازار به شوق دیدار تو پایین می آمدم و آن زمستانهای سرد را شوق دیدار تو گرم می کرد و کمی گریه در پستوی سکه های قدیمی .
در این روزگار تلخ چه غمگین است کوچ تو رفیق! نسل ما برشانه های شکسته ی امثال تو ایستاد و روشنی را نظاره می کرد . می گویی کدام روشنی؟ این سرزمین ویران میدان فرومایه گان و بیماران شهرت است و میل به دیده شدن و دریغ از عمق دانش دانندگان . . .
اما نه کریم عزیز ! شاید روزگاری بیاید و شهری ساخته شود و نام مارا بروی کوچه ای بن بست بگذارند و شاید در میان آیندگان شجاعانی پیدا شوند و بلند نامت را زمزمه کنند که پاک زیستی و موظف به آن چه باید باشد . بدرود رفیق دانا و بی ادعای من . بدرود استاد نسل ما کریم کریم پور.